دربست

روز یازدهم

شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۱۴ ق.ظ


روز یازدهم سر کلاس حاج آقا مردانی بود که خبر دادند کلاس های بعد از ظهر تعطیل است و قرار است برویم برای دیدن فیلمی که ابتدا خودمان باید حدس می زدیم که چیست. البته بعدش با اصرار بچه ها و به هم ریختن کلاس، حاج آقا مجبور شد برنامه را لو بدهد و اسم فیلم را بگوید. راستش با شنیدن اسم فیلم خیلی ها بودند که هاج و واج مانده بودند و نمی دانستند می خواهند چه فیلمی را ببینند. اما من محمد رسول الله را که شنیدم انگار چیزهایی از شوق توی دلم شروع به جلز و ولز کرد و ریخت ته دلم. این خبر، نوشتن روز یازدهم را برایم آسان تر کرد. این طور لااقل دیگر دنبال سوژه نبودم. سوژه روز یازدهمم جور شده بود.


فکر نمی کنم محمد رسول الله فیلمی باشد که نیاز به معرفی داشته باشد. حتی نیاز به تشویق برای دیدنش هم ندارد. با فضاسازی هایی که قبل از اکران فیلم شد فکر می کنم کمتر کسی مشتاق نشد برای دیدنش.

اما چند نکته درباره فیلم:

·        داستان فیلم مربوط به پیش از تولد حضرت تا حدود سن دوازده سالگی ایشان است. البته گاهی هم فلاش بک به چهل سالگی ایشان می خورد.

·        فیلم گاهی اوقات آن قدر به اوج می رسد که حق است آدم هق هق گریه اش بلند شود. درست مثل همان کسی که توی سالن سینما وقتی حضرت عبدالمطلب داشت حرف های آخرش را به پسرش ابوطالب می زد هق هق اش به مسئول آپارات سینما هم رسید. می توانستم آن لحظه چهره مجید مجیدی، که در سالن حضور داشت را، به خوبی تصور کنم. شاید بهترین لحظه برای یک کارگردان همین لحظه باشد. وقتی خودش حس می کند که فیلمش حتی روی یک نفر، تاثیر گذار بوده و منقلبش کرده است.

·        یکی از نقاط قوت فیلم تصویر برداری فوق العاده اش است. دوربین دست یک کار بلد غیر ایرانی است که بیشتر بازیگران هم به حضورشان در مقابل دوربین ایشان افتخار کرده اند.

·        یکی دیگر از نقاط قوتش انتخاب بازیگر هایش است. نقش عبدالمطلب یکی از نقش های شاخص فیلم است. این نقش را به نظر من کسی به غیر از آقای شجاع نوری نمی توانست بازی کند. هم چنین اینکه نقش ابوطالب را مهدی پاکدل بازی کرده بود من را تا آخر فیلم ذوق زده نگه داشت.

یک پیشنهاد:

پیشنهاد میکنم فیلم را در یک سینمای خوب ببینید. هم به خاطر صدا و هم تصویر فوق العاده اش که فکر میکنم اگر سینما خوب نباشد تمام زحمات کارگردان و کادرش به باد می رود.

 

  • محمد دارینی

شب دهم

جمعه, ۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۶:۰۵ ق.ظ

ساعت 22:07 است. انگار نه انگار دارم وارد روز دهم می شوم. انگار عادت کرده ام به اینجا. انگار همین دیروز بود که آمدم توی همین نمازخانه پای صحبت حاج آقا هاشمی.

هعی... عجب عمریست...

  • محمد دارینی

روز نهم

چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۲۳ ب.ظ

با انگشت‎هایم روزها را می‎شمرم. به غیر از انگشت‎های دست راستم چهارتا از انگشت‎های دست چپم هم بالا آمده‎است. روز نهم است.

***

ساعت 10:14 است. استاد هنوز نیامده‌است. کلاس احکام قراربوده ساعت ده شروع شود. بیشتر بچه‎ها توی مدرس جمع شده‎اند و بی‎خیالِ استاد و کلاس با گوشی‎های‎شان ورمی‎روند. بعضی بچه‎ها هم سر راه استاد کنار حوض نشسته‎اند تا با استاد وارد کلاس شوند. بچه‎ها قرار گذاشته‎اند اگر استاد آمد، طبق عادت خودش رفتار کنیم و به دیر آمدنش اعتراض کنیم و کلاس را تعطیل. بعضی می‎گویند نه! استاد است و احترامش واجب. نباید توی رویش این‎طور بایستیم و این‎طور رفتار کنیم. بعضی‎ها که جلسه قبل دیر آمده‎اند و از کلاس جامانده‎اند جوش آورده‎اند و می‎گویند اصلا باید همه برویم توی حجره‎هامان و کلاس تعطیل. کسی می رود تا به مسئول آموزش خبر بدهد. بچه‎ها همه فریاد می زنند. طوری که معلوم نیست چه کسی حمایتش می کند و چه کسی اعتراض. پشیمان می شود از برخاستنش. همان جا توی راه پای یکی از ستون ها می نشیند و و تکیه می زند. انگار هنوز اخلاقیات دبیرستان سر جایش است. آن گوشه مدرس انگار هیئتی برپا شده‎است. کسی ذکر می‎گوید و حمید، هم حجره‎ایِ ما، برای‎شان می‎خواند. دورِهم بدجور دارند حال می‎کنند. حمید صدای خوبی دارد. بعضی اوقات توی حجره هم برای خودش می‎خواند.

کم کم 10:30 می شود. خیلی‎ها بی‎خیال کلاس شده‎اند و رفته‎اند توی حجره. سروصدای توی مدرس هم کمتر شده‎است. من هم از این اوضاع خسته شده‎ام. بهتر است بروم توی حجره. در را که بازمی‎کنم استاد را جلو خودم می‎بینم. سرش پایین است و چهره بهت زده ام را نمی بیند. آرام آرام پایم را عقب می گذارم و می روم کنار تا بیاید داخل. بچه‎ها برمی‎خیزند و استاد بدون مقدمه شروع می‎کند.

***

استاد میان صحبت‎هایش بابت تاخیرش عذرخواهی کرد. چندنفر هم که با تاخیر آمدند را اجازه داد سر کلاس بنشینند.

 

  • محمد دارینی

روز هشتم

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۲۳ ب.ظ

با انگشت‎هایم روزها را می‎شمرم. به غیر از انگشت‎های دست چپم سه تا از انگشت‎های دست راستم هم بالا آمده‎است. روز هشتم است.

***

ساعت 8:42 است. روبروی در نیمه‎باز حجره به کتاب‎خانه تکیه می‎دهم و روز هشتم می‎نویسم. محمدمراد (هم‎حجره‎ام) از بعداز صبحانه خوابیده‎است و ظاهرا برای کلاس هم نمی‎خواهد بیدار شود. مرتضی (هم‎حجره‌ام) کنارش دراز کشیده‎است و کتاب احکام را دستش گرفته‎است و پیش مطالعه می‎کند. توی ذهنم دارم به این فکر می‎کنم که هفته‎های قبل، تا قبل از اینکه اینجا بیایم این ساعت کجا بودم. مشغول چه‎کاری بودم. چیزی یادم نمی‎آید. اصلا از ساعت‎هایِ هشت‎و‎نیمِ یک‎ماهِ قبلِ زندگی‎ام، چیزی یادم نیست. اینجا سحرخیزتر شده‎ام.

 

  • محمد دارینی

روز چهارم

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۳ ب.ظ

روز چهارم است. نمی دانم ساعت دقیقا روی چند است. بی خیالِ زمان، توی حجره نشسته ام و دفتر به دست، دارم روز چهارم را می نویسم. در حجره باز است. نسیمی که از بیرون می آید در برابر باد پنکه کم می آورد و روی صورتم احساس نمی شود. مدرسه هم خلوت و بی سر و صداست. بعضی توی کتابخانه درس می خوانند و بعضی هم توی نماز خانه دور حاج آقا کاظمی جمع شده اند و از صحبت هایشان استفاده می کنند. حاج آقا کاظمی آدم عجیبی است. آدمی عجیب با اخلاقیات و رفتار های خاص. شاید بعدا وقت شد و درباره اش نوشتم. دفتر را روی زمین می گذارم. میخواهم راحت تر باشم برای نوشتن.

محمد (هم حجره ام) تا دم حجره می آید و بر می گردد. شاید دلش نمی آید بیرون را با آن حوض بزرگ و آب و هوای خوب رها کند و بیاید توی حجره زیر باد مصنوعی پنکه. می رود کنار حوض. چرخی می زند و دوباره بر می گردد به سمت حجره. این بار تصمیمش جدی است برای آمدن توی حجره. چند نفر دیگر هم دنبالش می آیند. انگار کارشان دارد. مرا که می بیند جا می خورد. انگار انتظار نداشته من این موقع توی حجره باشم. سلامی می کند و به سمت کمد که دقیقا روبروی در ورودی است می رود. در ساکش را باز می کند. چند دقیقه ای با چیزی ور می رود. همراهانش را تعارف می کند که بنشینند. زیر چشمی به من نگاه می کنند. می نشینند روی زمین؛ کنار یخچالِ روبروی من. محمد مراد دوباره سرش را می کند توی کمد و با چیزی داخل ساکش ور میرود. احساس می کنم مزاحمم. خودکارم را می گذارم توی جیبم و دفترم را می بندم و از حجره بیرون می روم.

  • محمد دارینی

سیلی رفاقت

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۳ ب.ظ


کتاب که می خوانم و در اوج داستان فرو می روم سعی میکنم خودم را بگذارم جای یکی از شخصیت های داستان. به این فکر می کنم که اگر جای او بودم، در این شرایط چه کار می کردم.

تازه قیدار را تمام کرده ام. قیدار کسی است که توی آن شهر به آن بزرگی همه به سرش قسم می خورند توی مردی و مردانگی. وقتی در اوج داستان، توی آن کوچه ی تاریک، آن وقت شب، قیدار به رفیقش که سال های سال با هم زندگی کرده اند سیلی می زند چون دستش را روی زن بلند کرده است. صفدر ناراحت می شود. انتظار ندارد قیدار، رفیق چندین و چند ساله اش، به خاطر یک زن دست رویش بلند کند.

خودم را می گذارم جای صفدر. همراه رفیقم که همیشه حتی جزئی ترین مسائل زندگی ام را قبل از همه به او گفته ام در جایی مشغول صحبت هستیم. من حرف بدی می زنم. یا کار اشتباهی انجام می دهم. رفیقم دستش را بالا می آورد و...

این روزها آن قدر به این چیز ها فکر میکنم که روزی چند بار درد سیلی رفیق را روی گونه هایم احساس می کنم. راستش داستان قیدار و صفدر خیلی خوب وظیفه ام را گوش زد کرده است. وظیفه ای که در قبال رفیقم دارم و انتظاری که از او دارم. انتظار دارم وقتی کاری انجام می دهم که در شخصیتم نمی گنجد سیلی را قبل از همه از رفیقم بخورم.

 

 

 

این روز ها بدجور نیاز به رفاقتی دارم که سیلی اش را بخورم.

  • محمد دارینی

روز دوم

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۵۵ ق.ظ

نزدیک اذان ظهر است. بچه ها نشسته اند دور هم و دارند درباره تفاوت آب و هوای تهران و کرمان بحث می کنند. کرمانی ها از اینکه این وقت سال این جا هستند خوشحالند و تهرانی ها اما بیشتر دوست دارند الان توی خانه و زیر باد کولر باشند. کرمانی ها که هوای خوب را به بودن در کنار خانواده ترجیح داده اند کم کم بحث را می کشند سمت خرما هاشان. یکی شان از جا بلند می شود و یک بسته خرما از توی کیفش در می آورد و بعد از اینکه به من تعارف می کند می گذارد روی زمین وسط حلقه بحث شان. از خرماشان تعریف می کند. از چگونگی کاشتن نخل هاشان تا چگونگی بسته بندی خرما ها می گوید. کم کم دست از قلم می کشم. بدجور خوابم می آید. نیم ساعتی مانده تا اذان. هوس قیلوله می کنم. سرم را می گذارم روی متکا و چشم هایم را میبندم. گوش هایم هنوز می شنود. انگار خوابیدن من بحث شان را نیمه تمام کرده است. بحث شان را نیمه تمام می گذارند و می روند توی حیاط کنار حوض. کم کم گوش هایم هم از شنیدن می افتد. این اولین قیلوله توی حجره است.

  • محمد دارینی

روز اول

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۷ ب.ظ

امروز اولین روز طلبگی ام است. حدود ساعت ده و نیم است که با یک ساک پر از لباس و وسایل و یک کیف که برای کتاب هایم آورده ام وارد مدرسه می شوم. نگهبانی راهنمایی ام می کند به سمت مسجد مدرسه.


از نگهبانی که رد می شوم خود را درون یک راهرو می بینم که با رد کردنش وارد حیاط مدرسه می شوم. راهرو را رد می کنم و چند قدمی مستقیم می روم تا در سمت راستم به پله ها برمی خورم. هفت هشت تا پله ی عریض که باید ردشان کنم تا به حوض نسبتا بزرگ مدرسه برسم. چپ و راست حوض، حجرات را میبینم و روبرویم مسجد. حدودا چهل پنجاه نفری کفش هایشان را گذاشته اند و رفته اند داخل. ظاهرا دیر رسیده ام. حاج آقا هاشمی علیا، موسس و تولیت مدرسه، دارد برای طلبه هایی که مثل من تازه می خواهند وارد شوند صحبت می کند. صحبت هایش بیشتر جنبه اخلاقی دارد. بعد از حاج آقا هاشمی چند نفر دیگری هم از اساتید و مسئولین مدرسه صحبت می کنند تا ساعت می رسد به دوازده. مراسم تمام می شود و فعلا توی همان مسجد مشغول استراحت می شویم.

به یکی از ستون های مسجد تکیه می دهم و شروع می کنم به نوشتن. هیچ کس آشنا نیست تا بیاید سر صحبت را باز کند و سر رشته کلام را پاره. این شاید یک امتیاز است برای «روز اول».

بچه هایی که رفته اند بیرون تا هوا بخورند یا بعضی که رفته اند کتاب هایشان را بخرند کم کم دارند می آیند توی مسجد برای ادامه استراحت شان. بعضی ها که کتاب هایشان را خریده اند می روند گوشه ای می نشینند و شروع می کنند به ورق زدن کتاب ها. خیلی ها اولین بارشان است که کتاب های حوزه را دست گرفته اند و دارند مطالعه می کنند. چند نفری خیره شده اند به من و فکر میکنم خیلی دوست دارند بدانند چه دارم می نویسم. نمی دانم. شاید اصلا به ذهنشان خطور هم نکند که دارم روز نوشت می نویسم.

حاج آقا مرتضوی (مسئول آموزش) همان روحانی خوش اخلاقی که مراتب پذیرش مرا توی این مدرسه فراهم کرد و خیلی چیز ها را از مدیر پنهان کرد تا من بتوانم پذیرش شوم در را باز می کند و با همان قدم های تندش می رود پشت میز می نشیند. بچه ها بدون اختیار بر می خیزند و  دور میز حلقه می زنند. سر و صدا ها که می خوابد حاج آقا شروع می کند به خواندن اسم ها. هر کس که اسمش خوانده می شود دستش را بالا می گیرد و شماره حجره اش را می شنود.

-        آقای دارینی

-        بله حاج آقا

-        حجره صد و هیژده

حجره 118. یک اتاق تقریبا شانزده هفده متری است. یک فرش سه در چهار و یک دو در سه که کمتر از نصفش رفته زیر فرش دیگر. توی این حجره شانزده هفده متری پنج نفریم. دو تا تهرانی. دو تا کرمانی و من هم که سبزواری. پنج نفری دور هم جمع شده ایم ولی همه ساکتند. من که مشغول نوشتنم. بقیه هم یا با گوشی شان ور می روند و یا چشم دوخته اند به محل اتصال سقف و دیوار و دارند درباره گذشته یا شاید هم آینده شان فکر می کنند. کم کم سر صحبت ها باز می شود. کرمانی ها از کرمان شان می گویند. تهرانی ها هم که نیاز به حرف زدن در این مورد ندارند. من هم که تا اسم سبزوار را می آورم همه اولین چیزی که توی ذهنشان نقش می بندد حکیم سبزواری است. راستش فکر نمی کردم کسی این گونه حکیم را بشناسد. کم کم حرف می رود سمت هیئت ها و  من ساکت می شوم و به وصف هیئت های کرمان و تهران گوش می دهم.

یاد کتاب هایم می افتم که هنوز نخریده ام. راستش الان بیشتر از همه در همین مورد شوق دارم. مثل یک دانش آموز اول دبستان که برای اولین بار کتاب هایش را می گذارد جلوش و شروع می کند به ورق زدنش و دیدن عکس هایش. اما کتاب های من عکس ندارد. کتاب هایی است که همه یک وجه اشتراک دارند. همه شان بیشتر از دویست صفحه اند.

  • محمد دارینی

من یک موجی ام!!!

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ب.ظ

ساعت حدود دو بعد از ظهر است. توی حجره به دیوار تکیه داده ام. پای راست را روی پای چپ انداخته ام و منتظر شروع کلاس هستم. هم حجره ای ها گعده گرفته اند و درباره فضای حوزه با هم صحبت می کنند. امروز اولین روزی است که ما چهار پنج نفری که توی این حجره ایم داریم این فضا را تجربه می کنیم. دو نفری که از کرمان آمده اند گاهی بدون هیچ مقدمه ای بحث را می کشند سمت خرما های کرمان. چند باری بچه ها همراهی شان می کنند ولی بعد از چند بار که بحث منحرف می شود با نگاه های معنا دار حرفشان را می زنند. حالم زیاد خوب نیست اما سعی می کنم چهره ام را خوب نشان بدهم. سعی می کنم وقتی چشم هایشان سمت من می آید لبخند بزنم. حال ندارم سمت شان بروم و در بحث شان شرکت کنم. راستش دلم از چیزی پر است. از صبح حرف هایی افتاده است روی دلم و سنگینی می کند. از صبح و از آن صحبت تلفنی...

دفترم را از توی کیف مشکی لب تابم که حالا جای کتاب هایم شده برمی دارم. خودکارم را هم از جیب سمت راست شلوارم در می آورم و شروع می کنم به نوشتن. اطمینان دارم وبلاگم حرف هایم را خوب گوش می دهد.



پی نوشت:

آن حرفهایی که روی دلم سنگینی می کرد را هم بزودی به وبلاگم می گویم.



دوستان موجی من:

پاورقی

سرگذر

کوره پز خونه

کاه گل

سیاه سفید

سنگ انداز



  • محمد دارینی

18 سالگی من

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۸ ق.ظ

شهادت در شب تولد

چند روز دیگر راهی ام برای جهاد. اسم جهادش را نمیدانم چه بگذارم. جهاد با نفس. جهاد علمی یا... اصلا شاید همه اش باشد.

چند روز دیگر تولدم است. نمیدانم به انجا رسیده ام که بتوانم در این جهاد شهید شوم یا نه. نمی دانم امسال که روز تولدم در حال جهاد هستم چه اتفاقی قرار است بیفتد. اصلا شاید اتفاقی هم نیفتد. فقط این را می دانم تولد امسالم مثل سال های پیش نیست. آدم های سال های پیش دور و برم نیستند. امسال تولدم را باید با رزمنده ها جشن بگیرم.

 

 

این عکس را هم عجالتا داشته باشید تا در آینده ان شاالله داستانی برایش پیدا کنم. 

شهادت

  • محمد دارینی