دربست

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

روز چهارم

شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۳ ب.ظ

روز چهارم است. نمی دانم ساعت دقیقا روی چند است. بی خیالِ زمان، توی حجره نشسته ام و دفتر به دست، دارم روز چهارم را می نویسم. در حجره باز است. نسیمی که از بیرون می آید در برابر باد پنکه کم می آورد و روی صورتم احساس نمی شود. مدرسه هم خلوت و بی سر و صداست. بعضی توی کتابخانه درس می خوانند و بعضی هم توی نماز خانه دور حاج آقا کاظمی جمع شده اند و از صحبت هایشان استفاده می کنند. حاج آقا کاظمی آدم عجیبی است. آدمی عجیب با اخلاقیات و رفتار های خاص. شاید بعدا وقت شد و درباره اش نوشتم. دفتر را روی زمین می گذارم. میخواهم راحت تر باشم برای نوشتن.

محمد (هم حجره ام) تا دم حجره می آید و بر می گردد. شاید دلش نمی آید بیرون را با آن حوض بزرگ و آب و هوای خوب رها کند و بیاید توی حجره زیر باد مصنوعی پنکه. می رود کنار حوض. چرخی می زند و دوباره بر می گردد به سمت حجره. این بار تصمیمش جدی است برای آمدن توی حجره. چند نفر دیگر هم دنبالش می آیند. انگار کارشان دارد. مرا که می بیند جا می خورد. انگار انتظار نداشته من این موقع توی حجره باشم. سلامی می کند و به سمت کمد که دقیقا روبروی در ورودی است می رود. در ساکش را باز می کند. چند دقیقه ای با چیزی ور می رود. همراهانش را تعارف می کند که بنشینند. زیر چشمی به من نگاه می کنند. می نشینند روی زمین؛ کنار یخچالِ روبروی من. محمد مراد دوباره سرش را می کند توی کمد و با چیزی داخل ساکش ور میرود. احساس می کنم مزاحمم. خودکارم را می گذارم توی جیبم و دفترم را می بندم و از حجره بیرون می روم.

  • محمد دارینی

سیلی رفاقت

سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۳ ب.ظ


کتاب که می خوانم و در اوج داستان فرو می روم سعی میکنم خودم را بگذارم جای یکی از شخصیت های داستان. به این فکر می کنم که اگر جای او بودم، در این شرایط چه کار می کردم.

تازه قیدار را تمام کرده ام. قیدار کسی است که توی آن شهر به آن بزرگی همه به سرش قسم می خورند توی مردی و مردانگی. وقتی در اوج داستان، توی آن کوچه ی تاریک، آن وقت شب، قیدار به رفیقش که سال های سال با هم زندگی کرده اند سیلی می زند چون دستش را روی زن بلند کرده است. صفدر ناراحت می شود. انتظار ندارد قیدار، رفیق چندین و چند ساله اش، به خاطر یک زن دست رویش بلند کند.

خودم را می گذارم جای صفدر. همراه رفیقم که همیشه حتی جزئی ترین مسائل زندگی ام را قبل از همه به او گفته ام در جایی مشغول صحبت هستیم. من حرف بدی می زنم. یا کار اشتباهی انجام می دهم. رفیقم دستش را بالا می آورد و...

این روزها آن قدر به این چیز ها فکر میکنم که روزی چند بار درد سیلی رفیق را روی گونه هایم احساس می کنم. راستش داستان قیدار و صفدر خیلی خوب وظیفه ام را گوش زد کرده است. وظیفه ای که در قبال رفیقم دارم و انتظاری که از او دارم. انتظار دارم وقتی کاری انجام می دهم که در شخصیتم نمی گنجد سیلی را قبل از همه از رفیقم بخورم.

 

 

 

این روز ها بدجور نیاز به رفاقتی دارم که سیلی اش را بخورم.

  • محمد دارینی

روز دوم

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۵۵ ق.ظ

نزدیک اذان ظهر است. بچه ها نشسته اند دور هم و دارند درباره تفاوت آب و هوای تهران و کرمان بحث می کنند. کرمانی ها از اینکه این وقت سال این جا هستند خوشحالند و تهرانی ها اما بیشتر دوست دارند الان توی خانه و زیر باد کولر باشند. کرمانی ها که هوای خوب را به بودن در کنار خانواده ترجیح داده اند کم کم بحث را می کشند سمت خرما هاشان. یکی شان از جا بلند می شود و یک بسته خرما از توی کیفش در می آورد و بعد از اینکه به من تعارف می کند می گذارد روی زمین وسط حلقه بحث شان. از خرماشان تعریف می کند. از چگونگی کاشتن نخل هاشان تا چگونگی بسته بندی خرما ها می گوید. کم کم دست از قلم می کشم. بدجور خوابم می آید. نیم ساعتی مانده تا اذان. هوس قیلوله می کنم. سرم را می گذارم روی متکا و چشم هایم را میبندم. گوش هایم هنوز می شنود. انگار خوابیدن من بحث شان را نیمه تمام کرده است. بحث شان را نیمه تمام می گذارند و می روند توی حیاط کنار حوض. کم کم گوش هایم هم از شنیدن می افتد. این اولین قیلوله توی حجره است.

  • محمد دارینی

روز اول

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۷ ب.ظ

امروز اولین روز طلبگی ام است. حدود ساعت ده و نیم است که با یک ساک پر از لباس و وسایل و یک کیف که برای کتاب هایم آورده ام وارد مدرسه می شوم. نگهبانی راهنمایی ام می کند به سمت مسجد مدرسه.


از نگهبانی که رد می شوم خود را درون یک راهرو می بینم که با رد کردنش وارد حیاط مدرسه می شوم. راهرو را رد می کنم و چند قدمی مستقیم می روم تا در سمت راستم به پله ها برمی خورم. هفت هشت تا پله ی عریض که باید ردشان کنم تا به حوض نسبتا بزرگ مدرسه برسم. چپ و راست حوض، حجرات را میبینم و روبرویم مسجد. حدودا چهل پنجاه نفری کفش هایشان را گذاشته اند و رفته اند داخل. ظاهرا دیر رسیده ام. حاج آقا هاشمی علیا، موسس و تولیت مدرسه، دارد برای طلبه هایی که مثل من تازه می خواهند وارد شوند صحبت می کند. صحبت هایش بیشتر جنبه اخلاقی دارد. بعد از حاج آقا هاشمی چند نفر دیگری هم از اساتید و مسئولین مدرسه صحبت می کنند تا ساعت می رسد به دوازده. مراسم تمام می شود و فعلا توی همان مسجد مشغول استراحت می شویم.

به یکی از ستون های مسجد تکیه می دهم و شروع می کنم به نوشتن. هیچ کس آشنا نیست تا بیاید سر صحبت را باز کند و سر رشته کلام را پاره. این شاید یک امتیاز است برای «روز اول».

بچه هایی که رفته اند بیرون تا هوا بخورند یا بعضی که رفته اند کتاب هایشان را بخرند کم کم دارند می آیند توی مسجد برای ادامه استراحت شان. بعضی ها که کتاب هایشان را خریده اند می روند گوشه ای می نشینند و شروع می کنند به ورق زدن کتاب ها. خیلی ها اولین بارشان است که کتاب های حوزه را دست گرفته اند و دارند مطالعه می کنند. چند نفری خیره شده اند به من و فکر میکنم خیلی دوست دارند بدانند چه دارم می نویسم. نمی دانم. شاید اصلا به ذهنشان خطور هم نکند که دارم روز نوشت می نویسم.

حاج آقا مرتضوی (مسئول آموزش) همان روحانی خوش اخلاقی که مراتب پذیرش مرا توی این مدرسه فراهم کرد و خیلی چیز ها را از مدیر پنهان کرد تا من بتوانم پذیرش شوم در را باز می کند و با همان قدم های تندش می رود پشت میز می نشیند. بچه ها بدون اختیار بر می خیزند و  دور میز حلقه می زنند. سر و صدا ها که می خوابد حاج آقا شروع می کند به خواندن اسم ها. هر کس که اسمش خوانده می شود دستش را بالا می گیرد و شماره حجره اش را می شنود.

-        آقای دارینی

-        بله حاج آقا

-        حجره صد و هیژده

حجره 118. یک اتاق تقریبا شانزده هفده متری است. یک فرش سه در چهار و یک دو در سه که کمتر از نصفش رفته زیر فرش دیگر. توی این حجره شانزده هفده متری پنج نفریم. دو تا تهرانی. دو تا کرمانی و من هم که سبزواری. پنج نفری دور هم جمع شده ایم ولی همه ساکتند. من که مشغول نوشتنم. بقیه هم یا با گوشی شان ور می روند و یا چشم دوخته اند به محل اتصال سقف و دیوار و دارند درباره گذشته یا شاید هم آینده شان فکر می کنند. کم کم سر صحبت ها باز می شود. کرمانی ها از کرمان شان می گویند. تهرانی ها هم که نیاز به حرف زدن در این مورد ندارند. من هم که تا اسم سبزوار را می آورم همه اولین چیزی که توی ذهنشان نقش می بندد حکیم سبزواری است. راستش فکر نمی کردم کسی این گونه حکیم را بشناسد. کم کم حرف می رود سمت هیئت ها و  من ساکت می شوم و به وصف هیئت های کرمان و تهران گوش می دهم.

یاد کتاب هایم می افتم که هنوز نخریده ام. راستش الان بیشتر از همه در همین مورد شوق دارم. مثل یک دانش آموز اول دبستان که برای اولین بار کتاب هایش را می گذارد جلوش و شروع می کند به ورق زدنش و دیدن عکس هایش. اما کتاب های من عکس ندارد. کتاب هایی است که همه یک وجه اشتراک دارند. همه شان بیشتر از دویست صفحه اند.

  • محمد دارینی

من یک موجی ام!!!

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ب.ظ

ساعت حدود دو بعد از ظهر است. توی حجره به دیوار تکیه داده ام. پای راست را روی پای چپ انداخته ام و منتظر شروع کلاس هستم. هم حجره ای ها گعده گرفته اند و درباره فضای حوزه با هم صحبت می کنند. امروز اولین روزی است که ما چهار پنج نفری که توی این حجره ایم داریم این فضا را تجربه می کنیم. دو نفری که از کرمان آمده اند گاهی بدون هیچ مقدمه ای بحث را می کشند سمت خرما های کرمان. چند باری بچه ها همراهی شان می کنند ولی بعد از چند بار که بحث منحرف می شود با نگاه های معنا دار حرفشان را می زنند. حالم زیاد خوب نیست اما سعی می کنم چهره ام را خوب نشان بدهم. سعی می کنم وقتی چشم هایشان سمت من می آید لبخند بزنم. حال ندارم سمت شان بروم و در بحث شان شرکت کنم. راستش دلم از چیزی پر است. از صبح حرف هایی افتاده است روی دلم و سنگینی می کند. از صبح و از آن صحبت تلفنی...

دفترم را از توی کیف مشکی لب تابم که حالا جای کتاب هایم شده برمی دارم. خودکارم را هم از جیب سمت راست شلوارم در می آورم و شروع می کنم به نوشتن. اطمینان دارم وبلاگم حرف هایم را خوب گوش می دهد.



پی نوشت:

آن حرفهایی که روی دلم سنگینی می کرد را هم بزودی به وبلاگم می گویم.



دوستان موجی من:

پاورقی

سرگذر

کوره پز خونه

کاه گل

سیاه سفید

سنگ انداز



  • محمد دارینی

18 سالگی من

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۳۸ ق.ظ

شهادت در شب تولد

چند روز دیگر راهی ام برای جهاد. اسم جهادش را نمیدانم چه بگذارم. جهاد با نفس. جهاد علمی یا... اصلا شاید همه اش باشد.

چند روز دیگر تولدم است. نمیدانم به انجا رسیده ام که بتوانم در این جهاد شهید شوم یا نه. نمی دانم امسال که روز تولدم در حال جهاد هستم چه اتفاقی قرار است بیفتد. اصلا شاید اتفاقی هم نیفتد. فقط این را می دانم تولد امسالم مثل سال های پیش نیست. آدم های سال های پیش دور و برم نیستند. امسال تولدم را باید با رزمنده ها جشن بگیرم.

 

 

این عکس را هم عجالتا داشته باشید تا در آینده ان شاالله داستانی برایش پیدا کنم. 

شهادت

  • محمد دارینی