دربست

۶ مطلب با موضوع «دفترچه خاطرات» ثبت شده است

تولد یک عقب مانده!

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۸ ق.ظ

دیده اید آنهایی که دیپلم سال شصت دارند چطور به دیپلم داشتن شان افتخار میکنند. گاهی وقت ها توی عمل از فوق لیسانس اش هم بیشتر بارشان است. آن هایی که گواهینامه سال شصت دارند هم همینطور. جوری فرمان پیکان را با یک انگشت می چرخانند که انگار فرمان هیدرولیک بنز توی دستشان است. آن هایی که سرباز سال شصت بوده اند. مردانگی شان اندازه سردار الان است. آخر جزو اعتقاداتشان است که جوان تا سربازی نرود مرد نمی شود. آن هم سربازی سال شصت. ما جوان های دهه هفتادی هم با دهه پنجاهی ها یا دهه چهلی ها خیلی فرق می کنیم. انگار خیلی از آن ها کوچک تریم. وقتی خاطرات یک جوان نوزده ساله ی آن روزها را می خوانم با خودم می گویم «چقدر کوچک مانده ام». وقتی نامه مجتبی رافی که یازده ساله است را میخوانم و به یازده سالگی خودم فکر میکنم خنده ام می گیرد. اگر بخواهم خودم را با آن ها مقایسه کنم باید امروز تولد پنج سالگی ام را جشن بگیرم. وقتی به خودم نگاه می کنم تازه می فهمم چقدر عقب مانده ام. یک عقب مانده ذهنی!

 

 

بخشی از نامه مجتبی رافی (کلاس پنجم دبستان) به رزمندگان اسلام:

برادر شجاع و رزمنده ام، سلام

دست های پرتوان تو را که مسلسل به سوی دشمن گرفته ای، می بوسم. پاهای تو را که در مرزهای اسلام گام برمی دارد، می‎بوسم. و چشمان تو را که در سنگرها دیده بانی می کند، می بوسم.

برادر عزیز، نبردهای طریق القدس و مطلع الفجر تو را در تلویزیون دیدم. چه غرور انگیز بود. خوشا به حال تو که با حمایت امام زمانعلیه‎السلام در جبهه ها به پیش می تازی...




+ کتاب نامه های دلتنگی نوشته علی شیرازی

  • محمد دارینی

هم دردی

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۰۶ ق.ظ


توی غروب معنا دار شلمچه به یک چیز خیلی فکر کردم. من و شهدا فقط یک نقطه مشترک داریم. هر دو زیارت نرفته ایم... 

  • محمد دارینی

پذیرایی میزبان

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ق.ظ


شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها بچه های هیئت میزبان شهید 18 ساله ای بودند که بعد از 30 سال به شهرش برمی گشت. البته بهتر است بگویم شهید میزبان بچه ها بود. آخر میزبان است که از میهمان پذیرایی می کند. وقتی پیامک هیئت برایم آمد که "امشب میهمان داریم" دلم بدجور هوایی شد. دلم هوایی جایی شد که یک هفته نمی شود از آنجا برگشته ام.

چند روز پیش خدا توفیق داد تا با رفقا مهمان شهدا باشیم. توی آن چند روزی که مهمان بودیم یکی از جاهایی که دعوت شدیم معراج شهدا بود. خوب موقعی رسیدیم. دور تابوت ها تقریبا خالی بود. دور تابوت شهید جمع شدیم و سفره دلمان را باز کردیم. مجلسی بزمی به راه افتاد. حال و هوایمان شبیه حال و هوای بچه های هیئت دور تابوت شهید عباسعلی جوان بود. 


پی نوشت:

+ توی آن مجلس بزمی که داشتیم یکی از رفقا می گفت: دیده اند ما عرضه کار کردن نداریم خودشان آمده اند کارها را درست کنند.

+ میهمان های شهید:

حمید اسماعیل زاده

علی زاهدی

مرتضی استاجی

محسن هاشم آبادی


  • محمد دارینی

من یک موجی ام!!!

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ب.ظ

ساعت حدود دو بعد از ظهر است. توی حجره به دیوار تکیه داده ام. پای راست را روی پای چپ انداخته ام و منتظر شروع کلاس هستم. هم حجره ای ها گعده گرفته اند و درباره فضای حوزه با هم صحبت می کنند. امروز اولین روزی است که ما چهار پنج نفری که توی این حجره ایم داریم این فضا را تجربه می کنیم. دو نفری که از کرمان آمده اند گاهی بدون هیچ مقدمه ای بحث را می کشند سمت خرما های کرمان. چند باری بچه ها همراهی شان می کنند ولی بعد از چند بار که بحث منحرف می شود با نگاه های معنا دار حرفشان را می زنند. حالم زیاد خوب نیست اما سعی می کنم چهره ام را خوب نشان بدهم. سعی می کنم وقتی چشم هایشان سمت من می آید لبخند بزنم. حال ندارم سمت شان بروم و در بحث شان شرکت کنم. راستش دلم از چیزی پر است. از صبح حرف هایی افتاده است روی دلم و سنگینی می کند. از صبح و از آن صحبت تلفنی...

دفترم را از توی کیف مشکی لب تابم که حالا جای کتاب هایم شده برمی دارم. خودکارم را هم از جیب سمت راست شلوارم در می آورم و شروع می کنم به نوشتن. اطمینان دارم وبلاگم حرف هایم را خوب گوش می دهد.



پی نوشت:

آن حرفهایی که روی دلم سنگینی می کرد را هم بزودی به وبلاگم می گویم.



دوستان موجی من:

پاورقی

سرگذر

کوره پز خونه

کاه گل

سیاه سفید

سنگ انداز



  • محمد دارینی

من و کوه...

جمعه, ۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۰۳ ب.ظ

از این اتفاقات برای هر آدمی ممکن است بیفتد. معمولا ما نویسنده‎ها که روزگارمان را با نوشتن می‎گذرانیم باید بهتر این چیزها را درک کنیم.

نمی‎دانم تا به حال برایتان اتفاق افتاده یا نه (البته اگر نویسنده حرفه‎ای باشید حتما اتفاق افتاده) یک متنی را بنویسید و ییهو طی اتفاقاتی متنتان نابود شود. یعنی هیچ چیز نماند برایتان. اگر اتفاق افتاده باشد می‎دانید که باید خونسردی خودتان را حفظ کنید و با خیال راحت فکر کنید که چه نوشته‎اید. البته به خاطر آوردنش خیلی سخت است. حداقل برای من که غیر ممکن است.

بگذریم. امروز داشتم خاطرات کوهم را می‎نوشتم. البته بهتر است بگویم حاشیه‎ای بر کوه‎نوردی امروزم. داشتم خوب پیش می‎رفتم...

بی خیالش. گذشتهها گذشت. فقط همین چند جمله‎ای که یادم هست را برایتان می‎گویم.

چیزی که در کوه برایم خیلی نمود داشت سکوتش بود. خیلی وقت بود این‎طوری سکوت نکرده بودم. مخصوصا وقتی از قافله عقب می‎ماندم و دیگر دغدغه‎ای هم برای عکس گرفتن نداشتم. وقتی آرام آرام قدم برمی‌داشتم و صدای نفس نفس زدن خودم را می‎شنیدم به تنها چیزی که فکر می‎کردم کوه بود. خیلی برایم جالب بود. هر چقدر سعی کردم از فرصت استفاده کنم و به موضوع‎هایی که این‎روزها درگیرم فکر کنم نمی‎شد. انگار همه تمرکزم را کوه گرفته بود. کلا کوه موجود عجیبی است. گاهی وقت‎ها خیلی مهربان است ولی وای از آن روزی که آن رویش را نشان دهد.




پی نوشت:

در مورد این موضوع اول مفصل حرف دارم. سر فرصت ان‎شاالله بحث می‎کنم.

  • محمد دارینی

یک شب با هم بودن...

چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۳، ۰۳:۱۱ ق.ظ

پیتزا

قبل از خوردن...

چند دقیقه پیش بود که دوست عزیزم زنگ زد و مرا با کمال احترام به چند دقیقه با هم بودن دعوت کرد. من هم که...

من الان خوشحالم؛ این همه خوشبختی محاله...

                                                                                                                            

 

بعد از خوردن...

الان که دارم این مطلب را می‎نویسم، هنوز مزه‎ی سوسیس و کالباس های غذا توی دهانم است.

شاید فکر کنید چه خورده‎ایم که اینطور می‎گویم.

شاید اگر از زبان مشتری همان جا بشنویم بهتر باشد:

بعد از حدود نیم ساعت معطلی غذا را می‎آورد. آنها به یک دیگر نگاه می‎کنند و فقط لبخندی...

تمام خیالاتی که داشتند از یک شب خوب یک جا به فنا می‎رود.

    -  شاید من اشتباه کرده‎ام؛ آن چیزی که من خورده‎ام ایتالیایی نبوده

    -  شاید هم این...

با شکایت تمام شروع به خوردن می‎کنند. لقمه‎ی اول... دوم... سوم... یک تکه کاغذ...

غذا به نیمه می‎رسد ولی صبر آنها تمام شده است.

یکی از آنها بلند می‎شود و با صدای بلند می‎گوید: صاحب اینجا کیه؟

هیچکس جواب نمی‎دهد. با مشت می‎کوبد به در شیشه‎ای که در آن نزدیکی‎ست و در فرومی‎ریزد. آقایی از آن پشت می‎آید.

    -    بفرما آقا اتفاقی افتاده؟

    -    شما به این میگی پیتزا؟

    -    مگه چشه؟

    -    چش نیست داداش دماغه!

    -    خانم! هزینه غذا رو با ایشون حساب نکنید.

    -    نه! فکر کردی بهت میدم؟

    -    من معذرت می‎خوام

    -    پسر پاشو بریم

    -    آهای بچه! بیا این نرمه شیشه ها رو جارو کن.

ببخشید اشتباه شد؛ این ها بخشی بود از فیلمی که تازگی دیده بودم.

کجا بودیم؟

آها، آن دو نفر؟

آنها نیم ساعت پیش پول غذا را حساب کردند و رفتند.

  • محمد دارینی