دربست

۹ مطلب با موضوع «من یک عکاسم!» ثبت شده است

اَوْسِعوا لِلشَّبابِ...

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۰۱ ب.ظ
عادت دارم. روز جشن یا عزای اهل بیت علیهم السلام که می شود از راه های مختلف احادیث معصومی که آن روز منتسب به ایشان است را می خوانم. امروز طبق عادت مشغول خواندن احادیث پیامبر اکرم صلوات الله علیه بودم که با این روایت روبرو شدم. این را چند سال پیش خوانده بودم و خواندن دوباره اش آن هم توی چنین روزی خیلی خوشحالم کرد.

اَوْسِعوا لِلشَّبابِ فِى الْمَجْلِسِ وَ اَفْهِموهُمُ الْحَدیثَ فَاِنَّهُمُ الْخُلوفُ وَ اَهْلُ الْحَدیثِ؛ 

براى جوانان در مجالس جاى باز کنید٬ و امور نو و جدید را به آنان تفهیم کنید٬ چرا که این گروه جایگزین شما و درگیر مسائل جدید خواهند شد.

[الفردوس ٬ ج ٬1 ص ٬98 ح 320]




پی نوشت:

+ عکس مال خودمه!

  • محمد دارینی

غلام حسین...

سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۹ ب.ظ


فقط غلام حسین بودن است که مانده است و به دردش می خورد. 

  • محمد دارینی

بفرمایید عکس!

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۱۸ ب.ظ

جاتون خالی امروز رفته بودم عکاسی. قبرستان قدیمی شهرمون. البته مزار شهدامون هم کنار قبرستون قدیمی‎مونه. دیگه این هم جواری این دو باعث شد چند تا عکس خوب هم از مزار شهدا بگیرم. البته وارد مزار شهدا که شدم غافلگیر شدم. یادمان شهدای هویزه رو ساخته بودند. همون یادمانی که چند وقت پیش با اون وضع خرابش کردند و من هم اینجا گفتم. البته هنوز هم رو حرفم هستم. نباید اون‎جوری خرابش می‎کردند. 

  • محمد دارینی

من و کوه (3)

دوشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۰۰ ق.ظ

شاید بپرسی: اون سرپرست که تو قسمت اول حرفش رو زدیم کی بود؟

آقا این سرپرست ما یه آدم گلی بود که نگو. اصلا هر چی بگم کم گفتم. خیلی خوب با بچه‎ها ارتباط می‎گرفت و رفیق می‎شد.

    البته  ناگفته نمونه سرپرست‎مون علاوه بر این‎که حواسش به بچه‎ها بود سعی می‎کرد آموزش هایی هم به بچه‎ها بده. مثلا عوارض طبیعی رو توضیح می‎داد که اگه یه موقع از قافله عقب موندیم بلد باشیم به هم دیگه آدرس بدیم یا مثلا بلد باشیم کجا بریم که از باد در امون باشیم. خدایی خودش این یکی رو خیلی بلد بود. جاهایی می‎برد ما رو که یه قطره باد هم نمیومد. مثل همین جا.

یکی از عکسایی که از همه نظر راضی بودم ازش همین عکس بود. اون بالایی نه. این پایینی رو میگم. مخصوصا از باد که به موقع رفت تو پرچم و مخصوصا تر از این آقا که خوب دستش گرفت پرچم رو.

آقا ما هرکار کردیم نتونستیم یه عکس خوشگل از این آقا بگیریم. هر وقت می‎خواستم ازش عکس بگیرم یه افکت خاص به صورتش می‎داد که عکس رو خراب می‎کرد و البته غیر قابل انتشار. البته شاید من عکاس نبودم. هادی تونست عکس بگیره.

از اینا که گذشتیم و روبرومون رو نگاه کردیم مینی بوس رو دیدیم که داشت گرم می‎شد تا ما رو برسونه به مبدئی که الان مقصد شده بود. بله. یه اردوی کوه دیگه هم تموم شد. حالا زود باید برگردیم شهر که خانواده بچه‎ها منتظرند. وای خانواده! زنگ زده‎اند، برنداشته‎ام.

حالا جالبش این‎جاست به دفتر بصائر که رسیدیم تازه فهمیدیم کلید رو دادیم به کسی و اونم الان معلوم نیست کجاست. بله. ظاهرا باید یه مرد یه کاری می‎کرد. آقا مجتبی که بدجور تحت تاثیر سنگ نوردی سرپرست عزیز تو کوه بود (که عکس نداریم ازش) اول از همه داوطلب شد برای بالا رفتن از دیوار راست. انصافا هم قشنگ رفت. من که خوشم اومد. البته منم که اندازه اون بودم روزی چند بار دیوار خانه‎مون را بالا می‎رفتم. الان دیگه پیر شدم و موهام رنگ دندونام شده.


  • محمد دارینی

من و کوه (2)

يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۰۰ ق.ظ

شاید بپرسی: بالاخره آقای غفرانی چی شد؟ دور و بر بچه‎ها موند یا باد که کم‎تر شد رفت سراغ افق و تخمه‎هاش؟

نه برادر من! آقای غفرانی مثل شیر پشت بچه‎ها بود و تنهاشون نمی‎ذاشت.

تو تموم مسیر مبهوت تیپ حاج‎آقای گروه‎مون بودم. با دیدن حاج‎آقا یاد بچه‎های جنگ میفتادم، وقتی می‏خواستن بزنن تو دل دشمن. راستش خیلی دوست داشتم یه عکس خوب ازشون بگیرم ولی ماشاالله به گرد پاشون هم نمی‎رسیدم که بتونم یه عکس درست و حسابی بگیرم. خیلی دوست داشتم پوتین‎های حاج آقامون رو که با شلوار پلنگی خیلی بهش میومد رو نشون بدم. چندتا عکس هم گرفتم ولی چیز خوبی درنیومد. شاید بشه گفت بهترینش همین بود. حاج آقا این‎جا رو دامنه ایستاده بود تا مواظب بچه‎ها باشه که خدایی نکرده اتفاقی نیفته.

اصلا مگه می‎شه اردو رفت و عکس دسته جمعی نگرفت. اونم اردوی کوه.

بله، آقای غفرانی که دید بچه‎ها هی عقب می‎مونند مجبور شد به زور واصل بشه و با این تکه چوب سوخته تهدیدشون کنه.

نه!   ظاهرا عکس بهتر دیگه‎ای هم دارم از حاج آقای عزیزمون. آها! این‎جا بود که حاج آقا می‎خواست از ما جدا بشه و به شهر برگرده تا به قرارش برسه. اصلا دوست نداشتم حاج‎آقا ازمون جدا بشه. آخه ما حاج‎آقامون رو خیلی دوست داریم.


 

  • محمد دارینی

من و کوه (1)

شنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۵۹ ب.ظ

چند روزی بود داشتم با خودم ور می‎رفتم که کی وقت بذارم برای عکاسی. وقتش که معلوم شد رفتم به فکر سوژه. «حالا من جمعه صبح برم از چی عکس بگیرم؟» سوژه‎هایی تو ذهنم بود. خیلی از سوژه‎ها هم خوب بود. هم خوب بود هم عکاسی ازش راحت بود. ولی قسمت شد برم کوه و اونجا دست به دوربین بشم. تجربه‎ی خوبی بود برام. دفعه پیش که رفتیم کوه اون‎قدر ذهنم درگیر چیزهای مختلف      بود که اصلا نمی‎تونستم عکس بگیرم. موقع عکاسی نمی‎تونم به چیز دیگه‎ای فکرکنم. اصلا موقع هر کاری نمی‎تونم به کار دیگه‎ای فکر کنم. به عبارتی دوکار رو همزمان نمی‎تونم انجام بدم. حرف‎های اطرافیان موقع عکاسی خیلی آزارم می‎ده. اصولا موقع عکاسی سعی می‎کنم جدی باشم. فقط و فقط به سوژم فکر کنم و به عکسی که می‎خوام بگیرم. این حرف ها رو زدم که اگه وقتی شد که با یکی از شماها رفتم عکاسی حرف نزنید و بذارید عکسم را بگیرم. ضمنا حواستون باشه هیچ وقت بهم پیشنهاد کادر ندید. و هم‎چنین عکس‎هام رو همون موقع نقد نکنید. چون ممکنه دوربین رو از عرض تو حلقتون کنم. خب بریم سراغ اصل مطلب!

صبح، از خواب که بیدار شدم حدود ساعت هفت و ده دقیقه بود. ای وای! قرارم با بروبچ رویش ساعت هفت بود. دوست نداشتم دیر برسم. ترجیح دادم نرم تا این که بخوام دیر برسم. اما وقتی قرارم با کربلایی سون دی یادم اومد ییهو از جا پریدم. مثل برق آماده شدم و راه افتادم. یادم نیست ساعت چند بود که رسیدم سر قرار. هنوز مینی بوس نیومده بود. البته باید بگم کسی هم بود که وقتی ما از کوه برگشتیم تازه رسیده بود به مینی بوس. بله دیگه! کسایی که خواب می‎مونند از لذت کوه‎نوردی هم نمی‎تونند استفاده کنند. بگذریم. بازم یادم نیست دقیقا ساعت چند بود که مینی بوس رسید به کوهپایه. از اتوبوس که پایین اومدم انگار همه آرزوهام بر فنا رفت. اون همه خواب‎هایی که دیشب دیدم... . اصلا نمی‎دونم چی شد که برف با خودش فکر کرد که الان وقت خوبیه برای باریدن. آخه الان هم موقع برف بود؟ تازه سرپرست‎مون می‎گفت بریم اون طرف کوه برف شدیدتر هم می‎شه. این رو که شنیدم کلاه بارونیش رو سرش کردم تا از برف اون طرف کوه در امون باشه. دوربین رو می‎گم. آخه صاحبش تاکید کرده بود حتی یه قطره آب هم روش نریزه. خودم هم هر چی زیپ داشتم کشیدم بالا و راه افتادم. چند قدمی که رفتم تازه فهمیدم پیش‎بینی سرپرست‎مون اشتباه از آب دراومده. برف داشت کم تر می‎شد. خب حالا موقعش بود که شروع کنم به عکاسی. دوربین رو در اوردم و از همون لحظه بود که سعی کردم دیگه نشنوم. اما نشد. تن صدای بعضی‎ از دوستان اونقدر بالا بود که گوشم ناچار بود بشنوه. دوستانی که با دیدن دوربین دور هم جمع شده بودند تا عکس یادگاری بگیرند. هیچ کسی نبود به این آقا امیرحسین بگه نا سلامتی شما مربی‎ای. برو به بچه‎ها برس.

راستش این‎بار زیاد سکوت کوه به گوشم نخورد. فکر کنم به خاطر صدای شاتر دوربین بود. البته گاهی این صدا تو صدای باد گم می‎شد. باد هم از راه‎های مختلفی صدا ایجاد می‌کرد. مثلا گاهی می‎خورد تو پرچم‎هامون و صداشون رو در‎میاورد. گاهی هم با کله می‎رفت تو شکم بچه‎ها تا اونا هم از ترس داد بزنن و بیش‎تر مواظب خودشون باشند.

بادی که صبح جمعه به بدن بچه‎ها خورد به گمونم برای کل سال جدید بادشون کرد. البته باد، آقای غفرانی رو هم وادار کرد تا بیش‎تر مراقب بچه‎ها باشه و باهاشون راه بره. راستش هر وقت ما آقای غفرانی رو دیدیم یا به افق نگاه می‎کرد، یا تخمه می‎شکست، یا با لهجه سبزواری شیرینش سربه‎سر بچه‎ها می‏‎ذاشت.

تا این‎جا که رفتیم مقصد مشخصی ندیدم ولی حدس‎هایی می‎زدم. مثلا می‎گفتم دیگه حداقلش تا این‎جا که باید بریم.

بریم...

ادامه‎اش را در قسمت بعد ببینید...

  • محمد دارینی

آرمیتا...

شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۷:۰۶ ب.ظ


آهای آدم ها که چشم ندارید ببینید...

ایران دخترانی امثال آرمیتا زیاد دارد...

مزار شهدای سبزوار


 این عکس از همون عکس های مزار شهداست...

  • محمد دارینی

این بار دیگه....

چهارشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۲:۴۹ ب.ظ

چند وقت پیش با یکی از رفقای عزیز و با همان شلوار قشنگ برای عکاسی رفته بودیم قبرستان.

این بار با یک دوست عزیز دیگر رفتم.

ولی این بار قبرستانش فرق می کرد؛در قبر ها کسانی دیگر بودند.

رفته بودم مزار شهدا...

مراسمی بود از آن مراسم های خوب و خوب و خیلی خوب...

با همان شلوار قشنگ مخصوص عکاسی هم رفته بودم.

عکس هایم شد این...

مزار شهدای سبزوار

مزار شهدای سبزوارمزار شهدای سبزوار

مزار شهدای سبزوارمزار شهدای سبزوارمزار شهدای سبزوار

 

 نظرت؟!!!!!!!!!

  • محمد دارینی

شانس که نداریم...

شنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۴۸ ب.ظ

جمعه بود،دلم گرفته بود،با خودم فکر کردم چه خوب است بروم با این دوربین قرضی عکس بگیرم. شلوار مخصوص عکاسی را پوشیدم(همان شلوار قشنگ معروف) و از خانه زدم بیرون؛ نمی دانستم می خواهم کجا بروم؛ ییهو به ذهنم آمد بروم مزار شهدای گمنام؛ شب آنجا خیلی با صفاست.
می خواستم تاکسی بگیرم ولی این روحیه ورزشکاری نگذاشت؛ تقریبا دو سه کیلومتر پیاده روی کردم تا رسیدم.از راه خیلی خوشم نمی آید؛از بی راهه رفتم؛ از میان آن همه کوه های سر به فلک کشیده.
به هر زحمت بود رسیدم؛ باد وحشتناکی می آمد؛ رفتم زیارت...
حدود ساعت هشت بود که مشغول عکاسی شدم؛ یک عکس خوب گرفتم. ییهو دیدم یکی دارد صدایم میزند:
     -         آی آقا!!!

-         بله؟؟

-         بیا اینجا!!

-         جانم؟؟ بفرمایید؟؟

-         اون عکسی که الان گرفتی نشون بده!

ما هم گفتیم حتما بنده خدا عکاس است،چیزی حالیش است،می خواهد راهنمایی کند.

-         بذار بیارم؛اینه!

-         پاکش کن!

-         برای چی؟

-         نمی خوام عکسم پخش بشه

-         پخش نمیشه

-         گفتم پاکش کن

-         چشم، بفرما

-         حالا شد

یکی نبود بگوید آخر تو چه داری که عکست داشته باشد.

خلاصه راهش را کشید و رفت.

این که سرنوشت عکس اول ما...

رو به منظره شهر با آن چراغ های روشنش ایستادم؛ عکس گرفتم؛ شدت باد دستم را تکان می داد؛ عکس خراب می شد؛ اصرار ورزیدم؛ باد نزدیک بود خودم هم را ببرد؛ کوتاه آمدم.

کم کم باد بیشتر شد؛ یک فقره پلاستیک همراه با باد آمد؛ باد رد شد ولی پلاستیک آمد و صاف خورد در دماغ قلمی و مبارک بنده.

این بود که فرار را بر قرار ترجیح دادیم و محل را به سرعت ترک کردم.

و از بین عکس ها بهترینش شد این:


  • محمد دارینی