دربست

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تفریح» ثبت شده است

تفریح تشکیلاتی!

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۸ ق.ظ


این داستان واقعی نیست:

امروز با بچه ها رفته بودیم بیرون. روز جمعه و هوای بهاری این روزها جان می دهد برای یک تفریح چهار پنج نفره توی یک نقطه ی دنج از این شهر. البته خودتان بهتر می دانید اگر هوای بهاری و نقطه دنج هم باشد ولی جوجه و آتشی در کار نباشد... اصلا نمی شود اسمش را گذاشت تفریح.

دیشب که به بچه ها برای هماهنگ کردنِ امروز زنگ می زدم مسئولیت های هر کدامشان را بهشان می گفتم. محسن مسئول بساط جوجه بود و هادی و سید جلیل هم قرار شد کنارش باشند و کمکش کنند. من و حمید هم جوجه ها را سیخ بکشیم. محل قرارمان هم جلو دفتر بود تا حمید با ماشین بیاید و برویم.

صبح همگی با کمی تاخیر از آن ساعتی که قرار گذاشته بودیم سر قرار رسیدیم و سوار ماشین شدیم. هادی که معلوم بود شب دیر خوابیده است تا توی ماشین نشست سرش را روی شانه من گذاشت و خوابید. من، محسن و سید هم گاهی چیزی می گفتیم و گاهی هم هر سه ساکت می شدیم. به محل که رسیدیم بچه ها سریع پیاده شدند و وسایل را پایین گرفتند. منطقه دنج و باصفایی 

بود. من و حمید مشغول پیدا کردن جا و پهن کردن زیرانداز شدیم و بقیه بچه ها هم رفتند دنبال فراهم کردن بساط جوجه. هادی و جلیل رفتند دنبال هیزم و محسن سنگ ها را کنار هم می چید تا جایی برای آتش درست کند. چند دقیقه ای از رفتن هادی و جلیل گذشت که یک دفعه جلیل داد زد: «بچه ها! بچه ها! بیاید اینجا!» اولش فکر کردیم موجود خاصی پیدا کرده و می خواهد به ما نشانش بدهد ولی وقتی رسیدیم دیدیم هادی روی زمین نشسته است و دست به پایش گرفته است. از چهره اش معلوم بود که خیلی درد می کشید. پایش پیچ خورده بود. کمکش کردیم روی پای دیگرش بلند شد و به سختی تا روی زیرانداز آمد. حالا همه دست از کار کشیده بودند و دور هادی جمع شده بودند. حمید که چیزهایی بلد بود مشغول وارسی شد و بعد از چند دقیقه گفت: «فکر نمی کنم چیز خاصی باشد. از جا که در نرفته است.» بالشتی برایش گذاشتیم تا دراز بکشد و استراحت کند. من همراه سید رفتیم برای جمع کردن هیزم. هیزم آوردیم و آتش دادیم تا ذغال شود. آتش که رو به راه شد ترتیب جوجه ها را دادیم. انصافا عجب جوجه ای بود. دست بچه ها درد نکند.


موجی های مشکَّل:

پاورقی

کاه گل

نقطه ویرگول

  • محمد دارینی