دربست

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ نویسی» ثبت شده است

انتهای خیابان فرعی

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۱۵ ب.ظ

می گویند یا کار را شروع نکن یا خوب شروع کن. خب راست می گویند دیگر. ولی یک چیز را نگفته اند آن هم اینکه اگر وسط کار فهمیدی که داری راه را اشتباه می روی همان جا بایست و مسیرت را به سمت هدفت تغییر بده.  بنده خدا توی مسیر پایش گیر کرد و زمین خورد اما برای اینکه کم نیاورد بقیه مسیر را سینه خیز ادامه داد.

نمی خواهم حالا که توی مسیر دربست پایم گیر کرده و افتاده ام به روی خودم نیاورم و بقیه مسیر را سینه خیز بروم. باید اعتراف کنم که زمین خورده ام. باید اعتراف کنم که دیگر نمی خواهم این طور بنویسم. دیگر نمی خواهم به مسیر کجی که تا حالا رفته ام ادامه بدهم. باید مسیرم را به سمت هدف عوض کنم.

دیدم به وبلاگ نویسی عوض شده است. نمی دانم چطور شد که این طور شد اما اتفاقی است که افتاده است. اتفاقی که حتما خیری در آن است. حتما خیری است در ادامه وبلاگ نوشتنم.

دربست را تا چند وقت دیگر با تمام خاطراتی که همراهش داشتم رها می کنم. نمی بندمش. فقط رهایش می کنم. تمام تلاشم را هم می کنم که بسته نشود. باز بماند تا بتوانم روزی از بالا به مسیر نوشتنم نگاهی بیندازم. حیف دیفال در میانمان نیست. شاید کمک زیادی می توانست بکند.

رفقا! منتظر وبلاگ جدیدم باشید.

  • محمد دارینی

این وبلاگ واگذار نمی شود!

يكشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۳۵ ب.ظ



خیلی وقت بود این کتاب در قفسه ی کتاب آسمان داشت خاک می خورد و هیچ کس نمی خریدش. نمی دانم چرا توی این چند وقت کسی طرفش نرفته. شاید واقعا نمی دانسته اند چه کتابی است و چه داستانی دارد این وبلاگ...

معمولا وبلاگ نویس ها اسم کتاب را که میخوانند ترغیب می شوند برای برداشتن و ورق زدنش. به این بهانه قسمتی از خاک لای برگه هایش می رود. ولی باز هم هر چه فکر میکنم نمی فهمم چرا تا به حال کسی نخریده اش.

وقتی کتاب را از قفسه برداشتم و خاک رویش را تمیز کردم جملات پشت کتاب را خواندم.

زال نوجوانی آبادانی است که در دوران جنگ یکی از همسایه ها دسته کلیدی به او سپرده اند تا وقتی برگشتند آن را پس بگیرند. زال، دلباخته فریبا دختر همسایه بوده ولی فریبا نسبت به او احساسی نداشته است. حالا بعد از سی و چند سال وبلاگی به نام دسته کلید به راه می افتد و اتفاق های تازه ای را به دنبال دارد.

اصلا خوب نوشته نشده اند ولی همین که فهمیدم داستان مربوط می شود به سی و چند سال قبل و از آن داستان هایی است که در حاشیه جنگ اتفاق افتاده بیشتر مشتاق شدم که بخوانمش. راستش ما وبلاگ نویس ها عاشق حاشیه ایم.


دید یک وبلاگ نویس به کتاب:

اگر بخواهم به عنوان یک وبلاگ نویس به کتاب نگاه کنم، این کتاب خوبی هایی دارد و بدی هایی.

کتاب قالب یک وبلاگ را نشان می دهد به همراه نظرهایش. یعنی صفحات کتاب صفحات یک وبلاگ است. خوبی این وبلاگ این است که هر روز بروز می شود. خوبی اش این است که وبلاگ نویس می رود دنبال داستان وبلاگش. البته درست است وبلاگ نویس در اصل داستان نویس است ولی در هر حال در فضای وبلاگ می نویسد.

این وبلاگ بد آموزی هایی هم دارد. وبلاگ نویس به نظراتش جواب نمی دهد. گاهی اوقات نظراتش را در پست بعدی جواب میدهد. اصلا خود اسم کتاب بد آموزی دارد. مگروبلاگ را  واگذار می کنند؟ واگذار کردن وبلاگ یعنی فاجعه. یعنی یک مرض که می تواند یک وبلاگ نویس را از پا در بیاورد.

توصیه میکنم این کتاب را بخوانید ولی مواظب وبلاگتان باشید. نکند مریض شوید.

این وبلاگ اولین کتابی بود که از فرهاد حسن زاده خواندم و بهانه خوبی شد برای خواندن کتاب های دیگر ایشان.




پی نوشت:

+ کتاب آسمان یکی از آن کتاب فروشی های خوب است که وقتی واردش می شوی بدون کتاب نمی توانی بیرون بیایی.

+ ما به وبلاگ نویس هایی که مشکل دارند در بروز کردن وبلاگشان می گوییم مریض.

  • محمد دارینی

بیکاری جوانان...!!!

سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۳۲ ب.ظ

چند سال پیش بود که وبلاگ نویسی را شروع کردم. از همان اول هم تیکه و کنایه خیلی شنیدم. مثلاً یکی می‌گفت شماها یک‌مشت ترسو هستید که جرئت بیان حرفتان را در دنیای بیرون ندارید و به خاطر همین به فضای مجازی و وبلاگ پناه می‌آورید. یا مثلاً مدتی بود بازدیدکننده‌ای داشتم که هر وقت می‌آمد کار اصلی‌اش زدن برجک ما بود و بس. این‌جور آدم‌ها گاهی وقت‌ها بدجور وادارم می‌کردند به فکر.

این اواخر یکی از رفقا می‌گفت: وبلاگ زده‌اید که چی؟ چند نفر باهم هر چرندی که به ذهنتان می‌رسد می‌نویسید و انتشار می‌دهید. اصلاً شما از رسانه چی می‌فهمید؟!

از حرف‌هایش ناراحت نشدم. از رک بودنش خوشم آمد. تابه‌حال کسی این‌طور نقدم نکرده بود.

یا مثلاً یکی دیگر از رفقا هست که هر وقت می‌پرسم چرا وبلاگ نمی‌زنی، با یک پوزخند کاملاً تمسخرآمیز جواب می‌دهد مگر بیکارم؟!

چند روزی بود خیلی به این جمله‌ها فکر می‌کردم. حسابی ذهنم را مشغول کرده بود. فکر کردم... فکر کردم... فکر کردم...

آن‌قدر فکر کردم که آخر به نتیجه‌ای که خودم می‌خواستم رسیدم.

از همان موقع وقتی جلو وبلاگم می‌نشینم و نگاهش می‌کنم دائماً این جمله‌ها در ذهنم تکرار می‌شود.

 

* من امتیازی نسبت به بقیه دارم، آن‌هم وبلاگ است.

* همین چند صفحه که برای بقیه شده پاتوق اوقات بیکاری‌شان برای من تنها بهانه نوشتن است.

* همین چند صفحه تمام زندگی من است.

* صفحه، صفحه وبلاگم برایم خاطره است. خاطره‌هایی که فقط برای خودم جالب است.

* بدون وبلاگ زندگی برایم سخت است و شاید هم نشدنی ...

 

 

پی‌نوشت:

خواندن قسمت‌های ستاره‌دار الزامی است.


  • محمد دارینی