دربست

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

بفرمایید عکس!

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳، ۱۰:۱۸ ب.ظ

جاتون خالی امروز رفته بودم عکاسی. قبرستان قدیمی شهرمون. البته مزار شهدامون هم کنار قبرستون قدیمی‎مونه. دیگه این هم جواری این دو باعث شد چند تا عکس خوب هم از مزار شهدا بگیرم. البته وارد مزار شهدا که شدم غافلگیر شدم. یادمان شهدای هویزه رو ساخته بودند. همون یادمانی که چند وقت پیش با اون وضع خرابش کردند و من هم اینجا گفتم. البته هنوز هم رو حرفم هستم. نباید اون‎جوری خرابش می‎کردند. 

  • محمد دارینی

من و کوه (3)

دوشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۰۰ ق.ظ

شاید بپرسی: اون سرپرست که تو قسمت اول حرفش رو زدیم کی بود؟

آقا این سرپرست ما یه آدم گلی بود که نگو. اصلا هر چی بگم کم گفتم. خیلی خوب با بچه‎ها ارتباط می‎گرفت و رفیق می‎شد.

    البته  ناگفته نمونه سرپرست‎مون علاوه بر این‎که حواسش به بچه‎ها بود سعی می‎کرد آموزش هایی هم به بچه‎ها بده. مثلا عوارض طبیعی رو توضیح می‎داد که اگه یه موقع از قافله عقب موندیم بلد باشیم به هم دیگه آدرس بدیم یا مثلا بلد باشیم کجا بریم که از باد در امون باشیم. خدایی خودش این یکی رو خیلی بلد بود. جاهایی می‎برد ما رو که یه قطره باد هم نمیومد. مثل همین جا.

یکی از عکسایی که از همه نظر راضی بودم ازش همین عکس بود. اون بالایی نه. این پایینی رو میگم. مخصوصا از باد که به موقع رفت تو پرچم و مخصوصا تر از این آقا که خوب دستش گرفت پرچم رو.

آقا ما هرکار کردیم نتونستیم یه عکس خوشگل از این آقا بگیریم. هر وقت می‎خواستم ازش عکس بگیرم یه افکت خاص به صورتش می‎داد که عکس رو خراب می‎کرد و البته غیر قابل انتشار. البته شاید من عکاس نبودم. هادی تونست عکس بگیره.

از اینا که گذشتیم و روبرومون رو نگاه کردیم مینی بوس رو دیدیم که داشت گرم می‎شد تا ما رو برسونه به مبدئی که الان مقصد شده بود. بله. یه اردوی کوه دیگه هم تموم شد. حالا زود باید برگردیم شهر که خانواده بچه‎ها منتظرند. وای خانواده! زنگ زده‎اند، برنداشته‎ام.

حالا جالبش این‎جاست به دفتر بصائر که رسیدیم تازه فهمیدیم کلید رو دادیم به کسی و اونم الان معلوم نیست کجاست. بله. ظاهرا باید یه مرد یه کاری می‎کرد. آقا مجتبی که بدجور تحت تاثیر سنگ نوردی سرپرست عزیز تو کوه بود (که عکس نداریم ازش) اول از همه داوطلب شد برای بالا رفتن از دیوار راست. انصافا هم قشنگ رفت. من که خوشم اومد. البته منم که اندازه اون بودم روزی چند بار دیوار خانه‎مون را بالا می‎رفتم. الان دیگه پیر شدم و موهام رنگ دندونام شده.


  • محمد دارینی

من و کوه (2)

يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۰۰ ق.ظ

شاید بپرسی: بالاخره آقای غفرانی چی شد؟ دور و بر بچه‎ها موند یا باد که کم‎تر شد رفت سراغ افق و تخمه‎هاش؟

نه برادر من! آقای غفرانی مثل شیر پشت بچه‎ها بود و تنهاشون نمی‎ذاشت.

تو تموم مسیر مبهوت تیپ حاج‎آقای گروه‎مون بودم. با دیدن حاج‎آقا یاد بچه‎های جنگ میفتادم، وقتی می‏خواستن بزنن تو دل دشمن. راستش خیلی دوست داشتم یه عکس خوب ازشون بگیرم ولی ماشاالله به گرد پاشون هم نمی‎رسیدم که بتونم یه عکس درست و حسابی بگیرم. خیلی دوست داشتم پوتین‎های حاج آقامون رو که با شلوار پلنگی خیلی بهش میومد رو نشون بدم. چندتا عکس هم گرفتم ولی چیز خوبی درنیومد. شاید بشه گفت بهترینش همین بود. حاج آقا این‎جا رو دامنه ایستاده بود تا مواظب بچه‎ها باشه که خدایی نکرده اتفاقی نیفته.

اصلا مگه می‎شه اردو رفت و عکس دسته جمعی نگرفت. اونم اردوی کوه.

بله، آقای غفرانی که دید بچه‎ها هی عقب می‎مونند مجبور شد به زور واصل بشه و با این تکه چوب سوخته تهدیدشون کنه.

نه!   ظاهرا عکس بهتر دیگه‎ای هم دارم از حاج آقای عزیزمون. آها! این‎جا بود که حاج آقا می‎خواست از ما جدا بشه و به شهر برگرده تا به قرارش برسه. اصلا دوست نداشتم حاج‎آقا ازمون جدا بشه. آخه ما حاج‎آقامون رو خیلی دوست داریم.


 

  • محمد دارینی

من و کوه (1)

شنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۵۹ ب.ظ

چند روزی بود داشتم با خودم ور می‎رفتم که کی وقت بذارم برای عکاسی. وقتش که معلوم شد رفتم به فکر سوژه. «حالا من جمعه صبح برم از چی عکس بگیرم؟» سوژه‎هایی تو ذهنم بود. خیلی از سوژه‎ها هم خوب بود. هم خوب بود هم عکاسی ازش راحت بود. ولی قسمت شد برم کوه و اونجا دست به دوربین بشم. تجربه‎ی خوبی بود برام. دفعه پیش که رفتیم کوه اون‎قدر ذهنم درگیر چیزهای مختلف      بود که اصلا نمی‎تونستم عکس بگیرم. موقع عکاسی نمی‎تونم به چیز دیگه‎ای فکرکنم. اصلا موقع هر کاری نمی‎تونم به کار دیگه‎ای فکر کنم. به عبارتی دوکار رو همزمان نمی‎تونم انجام بدم. حرف‎های اطرافیان موقع عکاسی خیلی آزارم می‎ده. اصولا موقع عکاسی سعی می‎کنم جدی باشم. فقط و فقط به سوژم فکر کنم و به عکسی که می‎خوام بگیرم. این حرف ها رو زدم که اگه وقتی شد که با یکی از شماها رفتم عکاسی حرف نزنید و بذارید عکسم را بگیرم. ضمنا حواستون باشه هیچ وقت بهم پیشنهاد کادر ندید. و هم‎چنین عکس‎هام رو همون موقع نقد نکنید. چون ممکنه دوربین رو از عرض تو حلقتون کنم. خب بریم سراغ اصل مطلب!

صبح، از خواب که بیدار شدم حدود ساعت هفت و ده دقیقه بود. ای وای! قرارم با بروبچ رویش ساعت هفت بود. دوست نداشتم دیر برسم. ترجیح دادم نرم تا این که بخوام دیر برسم. اما وقتی قرارم با کربلایی سون دی یادم اومد ییهو از جا پریدم. مثل برق آماده شدم و راه افتادم. یادم نیست ساعت چند بود که رسیدم سر قرار. هنوز مینی بوس نیومده بود. البته باید بگم کسی هم بود که وقتی ما از کوه برگشتیم تازه رسیده بود به مینی بوس. بله دیگه! کسایی که خواب می‎مونند از لذت کوه‎نوردی هم نمی‎تونند استفاده کنند. بگذریم. بازم یادم نیست دقیقا ساعت چند بود که مینی بوس رسید به کوهپایه. از اتوبوس که پایین اومدم انگار همه آرزوهام بر فنا رفت. اون همه خواب‎هایی که دیشب دیدم... . اصلا نمی‎دونم چی شد که برف با خودش فکر کرد که الان وقت خوبیه برای باریدن. آخه الان هم موقع برف بود؟ تازه سرپرست‎مون می‎گفت بریم اون طرف کوه برف شدیدتر هم می‎شه. این رو که شنیدم کلاه بارونیش رو سرش کردم تا از برف اون طرف کوه در امون باشه. دوربین رو می‎گم. آخه صاحبش تاکید کرده بود حتی یه قطره آب هم روش نریزه. خودم هم هر چی زیپ داشتم کشیدم بالا و راه افتادم. چند قدمی که رفتم تازه فهمیدم پیش‎بینی سرپرست‎مون اشتباه از آب دراومده. برف داشت کم تر می‎شد. خب حالا موقعش بود که شروع کنم به عکاسی. دوربین رو در اوردم و از همون لحظه بود که سعی کردم دیگه نشنوم. اما نشد. تن صدای بعضی‎ از دوستان اونقدر بالا بود که گوشم ناچار بود بشنوه. دوستانی که با دیدن دوربین دور هم جمع شده بودند تا عکس یادگاری بگیرند. هیچ کسی نبود به این آقا امیرحسین بگه نا سلامتی شما مربی‎ای. برو به بچه‎ها برس.

راستش این‎بار زیاد سکوت کوه به گوشم نخورد. فکر کنم به خاطر صدای شاتر دوربین بود. البته گاهی این صدا تو صدای باد گم می‎شد. باد هم از راه‎های مختلفی صدا ایجاد می‌کرد. مثلا گاهی می‎خورد تو پرچم‎هامون و صداشون رو در‎میاورد. گاهی هم با کله می‎رفت تو شکم بچه‎ها تا اونا هم از ترس داد بزنن و بیش‎تر مواظب خودشون باشند.

بادی که صبح جمعه به بدن بچه‎ها خورد به گمونم برای کل سال جدید بادشون کرد. البته باد، آقای غفرانی رو هم وادار کرد تا بیش‎تر مراقب بچه‎ها باشه و باهاشون راه بره. راستش هر وقت ما آقای غفرانی رو دیدیم یا به افق نگاه می‎کرد، یا تخمه می‎شکست، یا با لهجه سبزواری شیرینش سربه‎سر بچه‎ها می‏‎ذاشت.

تا این‎جا که رفتیم مقصد مشخصی ندیدم ولی حدس‎هایی می‎زدم. مثلا می‎گفتم دیگه حداقلش تا این‎جا که باید بریم.

بریم...

ادامه‎اش را در قسمت بعد ببینید...

  • محمد دارینی

من یک نویسنده‎ام!

جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۰۰ ق.ظ

چند روزی است با آمدن لب تاب و حیات دوباره‎اش وقتی که می‎گذارم برای نوشتن کم شده. نه این که بنشینم پشت سیستم و وقتم را الکی بگذرانم. نه. وقتی نوبت نوشتن می‎شود می‎روم سراغ لب تاب. می‎نشینم تا بنویسم ولی نمی‎توانم.

اگر تجربه‎ی نوشتن روی کاغذ را وقتی چیزی ندارید برای نوشتن داشته باشید بهتر می‎فهمید چه می‎گویم.  وقتی نه سوژه نوشتنت مشخص است و نه قالبش، این قلم و کاغذ است که به دادت می‎رسد. وقتی نه سوژه داری نه قالب هیچ وقت نمی‎توانی پشت سیستم بنشینی و بنویسی. حداقلش این است که من هیچ وقت نمیتوانم.

باقلم و روی کاغذ نوشتن سخت هست چون باید بعدش برای انتشارش تایپ کنی و ویراستاری و... اما همیشه جذاب است. این یکی از راه‎های یافتن سوژه است. البته یکی از راه‎هایی که تا به حال من به آن رسیده‎ام. از این‎ها بگذریم.

امروز وقتی خودم را آماده کردم برای نوشتن خواستم روش جدیدی پیدا کنم برای این که سوژه‎ام جور شود. البته فقط سوژه نه قالب. روش هایی به ذهنم رسید اما خودم از این روش بیشتر خوشم آمد. با خودم گفتم دستم را می‎برم میان این همشهری های جوان و هرکدام که بیرون آمد درباره طرح جلدش می‎نویسم.

 

این یکی بیرون آمد.

 

پی نوشت:

این که درباره‎اش چه نوشتم و این که اصلا چه شد که این مطالب را انتشار دادم بماند برای بعد. چون اصلا دوست ندارم در یک روز بیشتر از یک مطلب انتشار بدهم.

  • محمد دارینی

گاو نه من شیر ده

پنجشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۰۰ ق.ظ

گاو نه من شیر ده

نوعی گاو است که ظرفیت دوشیدنش فقط ۹ من است. یعنی اگر یک گرم از ۹ من بیش‎تر شیر از او بخواهیم با پایش می‎زند و همه شیرها را می‎ریزدو بعضی افراد می‎گویند ه من شیر ده یعنی اینکه وقتی شیرش به مرز ۹ من می‎رسد به طور اتوماتیک پای گاو بالا می‎آید و... . این افراد اعتقاد دارند که بدن این گاو به نوعی دستگاه مجهز است که وقتی شیری که از آن دوشیده می‏شود به ۹ من برسد آن دستگاه به مغز و مغز هم به پای گاو دستور می‎دهد که عمل کند و سطل شیر را بریزد. البته ما این نظریه را به طور کامل رد می‎کنیم. دو دلیل داریم برای این حرفمان. اول اینکه ما هر چه در بدن گاو گشتیم چنین دستگاهی که آن قابلیت را داشته باشد پیدا نکردیم و دوم این که این افراد در نظریه‎شان از مغز گاو حرف می‎زنند. این مغز را هم هر چه گشتیم نیافیتم. فکر کنم این دانشمندان یادشان رفته که این موجود گاو است. البته یک دلیل دیگر هم داریم. اصلا آن‎ها چطور جرات کرده‎اند روی حرف ما حرف بزنند. این‎جا حرف، حرف ماست. اِ... این که شد سه دلیل. بگذریم.

چند راه‎کار داریم برای این که بتوانیم گاو را دور بزنیم و نگذاریم که شیرهایش را با پای خودش نابود کند.

1-      از آن جایی که همیشه مذاکره اولین راه برای حل مشکلات است در مرحله اول باید برویم سراغ گاو عزیزمان و با او درباره مشکلمان صحبت کنیم. در این‎جا می‎توانیم با روش‎های مختلف گاو را قانع کنیم که این کار اشتباه است. مثلا یکی از این روش‎ها این است که درباره مسئله انقراض شیر با گاو حرف بزنیم و کار ایشان! را نوعی اسراف بخوانیم و به او هشدار دهیم که این کارش را روزی باید جواب بدهد. از آن جایی که گاو مورد نظر ماده است می‎توانیم برایش از بچه‎های سومالی بگوییم. وضعیتی که الان آن‎ها دارند و تشنه‎ی یک جرعه از همین شیرها هستند. می‎توانیم از فیلم‎هایی استفاده کنیم که وضعیت نابسامان مردم و خصوصا بچه‎های سومالی را نشان می‎دهد.

2-      حال اگر گاومان خیلی گاو بود و این کارها رویش تاثیری نگذاشت می‎توانیم وارد مرحله دوم عملیات شویم و راهکار دوم را اجرا کنیم. در این مرحله می‎توانیم با استفاده از یک ترازو که زیر گاو قرار می‎گیرد و سطل شیر روی آن است گاو را دور بزنیم. وقتی شیر به نزدیکی‎های ۲۷ کیلو رسید می‎توانیم سطل را برداریم تا گاو نتواند به هدفش برسد. اشتباهی که معمولا در این مرحله انجام می‎شود این است که سطل دیگری بلافاصله جایگزین سطل پر شده می‎شود. این کار باعث می‎شود گاو دست ما را بخواند و ما را دور بزند. مثلا وقتی شیر به ۲۰ کیلو می‎رسد با لگدش... . این‎جاست که ما باید قدر این گاو باهوش‎مان را بدانیم. این‎جور گاوها استثناء هستند و معمولا درصدی از مغز را دارا هستند. داشتیم از اشتباه می‎گفتیم. هیچ وقت این اشتباه را نکنید و گول هیکل گاو خود را نخورید. آن‎ها به راحتی ممکن است شما را دور بزنند و آن وقت است که شما می‎روید زیر سوال. ما باید در این مرحله بعد از برداشتن سطل شیر پرشده کمی به گاو مهلت بدهیم تا بتواند روی ما تمرکز کند. البته می‎توانیم همزمان با کارمان حواسش را به چیز دیگری پرت کنیم. مثلا برایش تلویزیون روشن کنیم تا بتواند شبکه پویا ببیند.

3-      معمولا هیچ‎کس به این مرحله نمی‎رسد چون معمولا هیچ گاوی نیست تا این مرحله بتواند مقاومت کند. حال اگر گاومان تا این مرحله مقاومت کرد چه کنیم؟ در این مرحله است که دیگر باید آن رویمان را نشانش بدهیم. در این مرحله توصیه می‎شود که صدای‎تان را بیندازید توی گلو و داد بزنید. بله. سر گاو داد بزنید. البته پیش‎بینی می‎شود او هم ما... بگوید. نگران نباشید. حرف‎هایتان را نمی‎فهمد. نا سلامتی گاو است. اگر بخواهد همه چیز را بفهمد که دیگر گاوش نمی‎گویند. اصلا اگر می‎فهمید که تا این مرحله دوام نمی‎آورد.

بله داشتم می‎گفتم. سرش داد بکشید. هر چه از دهان‎تان بیرون می‎آید نثارش کنید. اگر چیزی به ذهنتان نیامد نثارش کنید می‎توانید از صوت صدای تماشاگران هنگامی که به داور اعتراض می‎کنند استفاده کنید. همه جور تویش هست. البته حواستان باشد موجودی که روبرویتان است گاو است. لطفا دوباره به او نگویید گاو.

البته راهکارهای دیگری هم وجود دارد که به علت‎های مختلف صرف نظر می‎کنیم از گفتنش. مثلا دادن داروی بی‎هوشی به گاو عزیز.

  • محمد دارینی

همون موقع یهویی!!!

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۰۰ ق.ظ

داشتم توی عکس‎های روز پنجم و ششم نمایشگاه توانمندی‎های رسانه می‌چرخیدم که به این عکس برخوردم.

ما آن شب رفته‎بودیم آن‎جا تا کسی را ببینیم ولی متاسفانه آن بنده خدا نیامد. خدا را شکر که حداقل عکس‎مان ثبت شده تا الان بتوانیم بگوییم «ما بچه‎های نشریه و نمایشگاه رسانه‎ها همون موقع یهویی!»

  • محمد دارینی

تفسیر شعر

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۶:۴۹ ب.ظ

گفت: احوالت چطور است؟

گفتمش: عالی است

                       مثل حال گل!

 

حال گل در چنگ چنگیز مغول!

 

 

تفسیر: شاعر (که همان قیصر خان امین پور باشد) در حال رفتن به سمت منزلش است که یکی از همکارانش را می‎بیند. همکار حال شاعر را می‎پرسد. شاعر چون نمی‎خواهد او از حالش باخبر شود و هم‎چنین قصد دارد حالش را به صورت شاعرانه بیان کند، حال خودش را به حال گل تشبیه می‎کند. همکار چون دیگر حرفی برای گفتن ندارد به راهش ادامه می‎دهد.  

اینجاست که شاعر زیر لب این جمله را می‎گوید «حال گل در چنگ چنگیز مغول!»

شاعر که ظاهرا آن موقع حل شاعرانه خیلی خوبی داشته‎است فورا galaxy note 3  خودش را بیرون می‎آورد و زیر تکه‎ای پوست آهو قرار می‎دهد و این مکالمه را با مرکب روی پوست آهو یادداشت می‎کند. وقتی هم می‎خواهد کتابش را چاپ کند این را هم می‎زند تنگش به عنوان شعر. خدایش بیامرزدش...



 

 

پی‎نوشت:

دوستان عزیز، به نقد این مطلب به شدت نیاز دارم.

 

  • محمد دارینی

نویسندگی (1)

شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۱۶ ب.ظ

 

داشتم می‎نوشتم. ذهنم مشغول درست کردن جمله ها و قاطی کردن طنز به آن‎ها بود. چیزی به ذهنم رسید برای آخر همین مطلبی که داشتم می‎نوشتم. یک پایان خوب. ایده فوق العاده بود. اگر پایان داستان اونجوری تمام می‎شد می‎توانست کل مطلب را قشنگ کند. دوست نداشتم نوشتنم را رها کنم و مشغول نوشتن پایان قصه شوم. راستش می‎ترسیدم داستان از دستم دربرود و نتوانم ادامه‎اش بدهم. گذاشتمش برای آخر. با خودم گفتم «خب وقتی رسیدم به آخرش می‎نویسمش دیگه. اون ایده رو هم استفاده می‎کنم.»

داستان را با این که موضوعش را خیلی دوست داشتم هیچ وقت نتوانستم تمامش کنم... 

  • محمد دارینی

من و کوه...

جمعه, ۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۰۳ ب.ظ

از این اتفاقات برای هر آدمی ممکن است بیفتد. معمولا ما نویسنده‎ها که روزگارمان را با نوشتن می‎گذرانیم باید بهتر این چیزها را درک کنیم.

نمی‎دانم تا به حال برایتان اتفاق افتاده یا نه (البته اگر نویسنده حرفه‎ای باشید حتما اتفاق افتاده) یک متنی را بنویسید و ییهو طی اتفاقاتی متنتان نابود شود. یعنی هیچ چیز نماند برایتان. اگر اتفاق افتاده باشد می‎دانید که باید خونسردی خودتان را حفظ کنید و با خیال راحت فکر کنید که چه نوشته‎اید. البته به خاطر آوردنش خیلی سخت است. حداقل برای من که غیر ممکن است.

بگذریم. امروز داشتم خاطرات کوهم را می‎نوشتم. البته بهتر است بگویم حاشیه‎ای بر کوه‎نوردی امروزم. داشتم خوب پیش می‎رفتم...

بی خیالش. گذشتهها گذشت. فقط همین چند جمله‎ای که یادم هست را برایتان می‎گویم.

چیزی که در کوه برایم خیلی نمود داشت سکوتش بود. خیلی وقت بود این‎طوری سکوت نکرده بودم. مخصوصا وقتی از قافله عقب می‎ماندم و دیگر دغدغه‎ای هم برای عکس گرفتن نداشتم. وقتی آرام آرام قدم برمی‌داشتم و صدای نفس نفس زدن خودم را می‎شنیدم به تنها چیزی که فکر می‎کردم کوه بود. خیلی برایم جالب بود. هر چقدر سعی کردم از فرصت استفاده کنم و به موضوع‎هایی که این‎روزها درگیرم فکر کنم نمی‎شد. انگار همه تمرکزم را کوه گرفته بود. کلا کوه موجود عجیبی است. گاهی وقت‎ها خیلی مهربان است ولی وای از آن روزی که آن رویش را نشان دهد.




پی نوشت:

در مورد این موضوع اول مفصل حرف دارم. سر فرصت ان‎شاالله بحث می‎کنم.

  • محمد دارینی