دربست

۷ مطلب با موضوع «ماستان» ثبت شده است

الگوی جامعه

سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۰۸ ب.ظ

حدود ساعت هشت و نیم بود. سوار اتوبوس شدم تا به خانه بروم. اتوبوس حرکت کرد. یک ایستگاه بعد یک پیرمرد با کمر خم و دست‌‎های لرزان سوار شد. یک جوان همان جلو نشسته بود. آشنا بود. عمران می‎خواند. تازه ارشد گرفته بود. از جایش برخاست و جایش را به پیرمرد داد. چند ایستگاه بعد یک مرد تقریبا چهل ساله که در ردیف آخر اتوبوس نشسته بود، از جایش برخاست و بلند صدا زد: فردین جون بیا بشین جای من. من می‎خوام پیاده بشم.

جوان که بهت زده بود سرش را پایین انداخت و از اتوبوس پیاده شد.

  • محمد دارینی

یک شب با هم بودن...

چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۳، ۰۳:۱۱ ق.ظ

پیتزا

قبل از خوردن...

چند دقیقه پیش بود که دوست عزیزم زنگ زد و مرا با کمال احترام به چند دقیقه با هم بودن دعوت کرد. من هم که...

من الان خوشحالم؛ این همه خوشبختی محاله...

                                                                                                                            

 

بعد از خوردن...

الان که دارم این مطلب را می‎نویسم، هنوز مزه‎ی سوسیس و کالباس های غذا توی دهانم است.

شاید فکر کنید چه خورده‎ایم که اینطور می‎گویم.

شاید اگر از زبان مشتری همان جا بشنویم بهتر باشد:

بعد از حدود نیم ساعت معطلی غذا را می‎آورد. آنها به یک دیگر نگاه می‎کنند و فقط لبخندی...

تمام خیالاتی که داشتند از یک شب خوب یک جا به فنا می‎رود.

    -  شاید من اشتباه کرده‎ام؛ آن چیزی که من خورده‎ام ایتالیایی نبوده

    -  شاید هم این...

با شکایت تمام شروع به خوردن می‎کنند. لقمه‎ی اول... دوم... سوم... یک تکه کاغذ...

غذا به نیمه می‎رسد ولی صبر آنها تمام شده است.

یکی از آنها بلند می‎شود و با صدای بلند می‎گوید: صاحب اینجا کیه؟

هیچکس جواب نمی‎دهد. با مشت می‎کوبد به در شیشه‎ای که در آن نزدیکی‎ست و در فرومی‎ریزد. آقایی از آن پشت می‎آید.

    -    بفرما آقا اتفاقی افتاده؟

    -    شما به این میگی پیتزا؟

    -    مگه چشه؟

    -    چش نیست داداش دماغه!

    -    خانم! هزینه غذا رو با ایشون حساب نکنید.

    -    نه! فکر کردی بهت میدم؟

    -    من معذرت می‎خوام

    -    پسر پاشو بریم

    -    آهای بچه! بیا این نرمه شیشه ها رو جارو کن.

ببخشید اشتباه شد؛ این ها بخشی بود از فیلمی که تازگی دیده بودم.

کجا بودیم؟

آها، آن دو نفر؟

آنها نیم ساعت پیش پول غذا را حساب کردند و رفتند.

  • محمد دارینی

حسرت...

سه شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۳، ۰۸:۴۵ ق.ظ

چند وقت پیش با چند تا از رفقای خوب و البته غیر بصائری در حال نگاه کردن فیلم عزاداری یکی از هیئت های بزرگ کشور بودیم. هر کسی در جایی از فیلم فرو رفته بود. یکی غرق صدای مداح شده بود؛ یکی دم گرفته بود و با خود سینه می‎زد و زمزمه می‎کرد.

من نمی‎دانم چرا ناخود آگاه چشمم رفت سمت باند ها و...

با خودم فکر می‏‎کردم من دو سه سال از عمر گران بهایم را در هیئت بودم و تقریبا یک سالی هم هست که صوت تنظیم می‎کنم(منتی هم نیست وظیفه بوده)؛ چرا باید هنوز هم وقتی می‎روم جایی برای تنظیم صوت با دیدن یک میکسر چشم هایم چهار تا شود؟

آیا من نمی‎توانستم بروم فلان موسسه فعالیت کنم و بعد از گذشت کمتر از یک سال آنقدر گنده باشم که فقط لازم باشد ندایی بدهم تا برایم صد تا میکسر و اکولایزر بیاورند؟

بله؛ اینجاست که شاعر می‎گوید:

یه توپ دارم قلقلیه، سرخ و سفید و آبیه...

بله برادر؛ ما باید به آن درجه از باور برسیم که یک تکه از توپ قلقلی خودمان را به صد تا توپ فلان مارک آنها که برای فلان بازی استفاده می‎کنند، ندهیم.

بله برادر؛ ما باید آنقدر ولایت پذیری داشته باشیم که یک تار موی مسئول مجموعه‎ی خودمان را به صد تا از این مسئولان انحرافی ندهیم.

بله برادر؛ اگر امروز حسرت این میکسر ها و باند ها به دلمان بماند بهتر از این است که روز قیامت به خاطر لحظه لحظه فعالیتمان در فلان موسسه ها با همان میکسر ها بر پشتمان داغ بزنند.

حرف آخر اینکه ما باید آنقدر با هم صمیمی باشیم که وقتی یک نفر نمی‎تواند مسئولیتش را انجام دهد ما خودمان داوطلب انجامش شویم نه اینکه منتظر منت کشی باشیم.(خطاب به یکی از دوستان گلم)

 

  • محمد دارینی

ماجرای دو دوست...

چهارشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۱۲ ب.ظ

دو دوست صمیمی بودند که یکی در کوره پز خانه کار می‎کرد و دیگری هم صبح ها می‎رفت و سرگذر می‎ایستاد به امید آنکه کاری پیدا کند و پولی بدست آورد و بتواند شکم زن و بچه اش را سیر کند.

یک روز که هر دو آنها از این وضعیت خسته شده بودند، تصمیم می‎‎گیرند بروند دنبال یک شغل کم زحمت و بی درد سر.

بعد از سه چهار روز دویدن و به جایی نرسیدن، یکی از آنها به صورت اتفاقی با یک نویسنده آشنا می‎شود و نویسنده هم وقتی داستان زندگی آنها را می‎شنود  مشتاقانه شروع به نوشتن داستان زندگی این دو دوست می‎کند.(صرفا جهت اطلاع عرض کنم که نویسنده وبلاگی به نام پاورقی دارد)

آنها به سبب آشنایی با نویسنده علاقه‎ی شدیدی به نویسندگی پیدا کردند؛ به طوریکه شب و روز می‎نوشتند و برای هم می‎خواندند و نقد می‎کردند، تا رسیدند به جایی که با یکی از نویسنده های مطرح کشور (صدر المنتقدین) در یکی از جلسات نقد داستان آشنا شدند و چند کتاب از ایشان خواندند که پشت جلد همه کتاب هایش دربست نقش بسته بود.

آنها در این هنر بی پایان نویسندگی به جایی رسیدند که توانستند کتاب های متعددی به چاپ برسانند و هنوز هم جایگاه هنری خود را مدیون همان نویسنده بزرگ هستند.

یکی از آنها که متاهل بود و سرش در حساب و کتاب بود اسم وبلاگ خود را ضربدر و دیگری که به اختلاف ها دامن زده بود مثبت منفی را انتخاب کرد.

  • محمد دارینی

همدم تنهایی هایم

پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۰۱ ق.ظ

یه سیستم دارم که برای تربیتش سال ها زحمت کشیدم. بعضی از کار هایش به شرح ذیل است:

خودش هر وقت خسته می شود به صورت خودکار خاموش می شود و هر وقت خستگی اش را می گیرد خودش روشن می شود.

البته این کار هایی که ایشان می کند حاصل سال ها تربیت من و خواهر زاده ی گرامی است و شما اگر بخواهید این گونه سیستم خود را تربیت کنید باید سال ها وقت بگذارید.

چند روز پیش که داشتیم با هم حرف می زدیم می گفت:

« ببین محمد جان من یه پام لب گوره و کم کم باید چمدانم را ببندم. عزرائیل بگه بفرما میگم شما بفرما من دنبالتم.تو برو برای خودت فکر یکی دیگه باش.»

حرف هایش را زد و من هم زیاد جدی نگرفتم؛ با خودم گفتم داغ شده دارد هذیان می گوید.

صبح بود که با صدای ناله هایش از خواب بیدار شدم؛ حالش بد بود؛ به سرعت رساندمش واسعی.

از دکتر حالش را پرسیدم گفت: فعلا تو کماست. حدودا یک هفته هم طول می کشه.

رفتم در فکر حرف هایش...

خلاصه به زحمت های دکتر دولت، بعد از حدود یک هفته از کما بیرون آمد و خدا او را دوباره به من بخشید.

بله؛ این طور شد که ما ماندیم و وبلاگی پر از بازدید کننده و درخواست هایی که از جاهای مختلف می آمد.

کور بشود چشم آنهایی که نمی توانند ببینند من دوباره برگشتم.

من برگشتم...


  • محمد دارینی

تاکسی دار ها

پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۴۵ ب.ظ


دیروز بود سوار تاکسی شدم

وقتی تقریبا به نیمه های راه رسیدم فهمیدم که پول ندارم

به این فکر میکردم که چجوری بهش بگم...

تو راه بودیم که یه ماشین دیگه یه دفعه پیچید جلو ما

این بنده خدا هم اعصابش به هم ریخت و هر چی دلش میخواست به اون بنده خدا گفت

من تو اون لحظه با خودم می گفتم:با اون که فقط یه بی احتیاطی کرد اینجوری رفتار کرد خدا بخیر کنه عاقبت ما رو...

خلاصه وقتی میخواستم پیاده بشم به راننده گفتم:آقا بی زحمت یه لحظه صبر کن تا برم از اون مغازه آشناس پول بگیرم بیارم

راننده ی محترم با کمال احترام و آرامش و دقیقا با همین لحن گفت:برو داداش،فدای سرت،هر وقت هم دیگه رو دیدیم با هم حساب میکنیم

منم که اصلا باورم نمیشد نه تعارفی نه...

در رو بستم و اون منطقه رو سریعا ترک کردم و در افق محو شدم

هدفم این بود که حمایتی کرده باشم از تمام راننده تاکسی های گلمون که واقعا زحمت میکشن و خدمت می کنن

والسلام


  • محمد دارینی

شهر مورچه ها...

پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۱۶ ق.ظ

میخواستند برای یک جلسه ی فوریتی تمام مورچه ها را  جمع کنند

اول جلسه ای گرفتند که چگونه هزاران مورچه را یک جا جمع کنیم

هر کسی نظری می داد:

یکی از مورچه ها گفت فراخوان بزنیم،موری دیگر برخاست و جواب داد نه امروز عصر ارتباطات است باید به همه ایمیل بزنیم و مکان و ساعت جلسه را به آن ها خبر بدهیم

هر مورچه ای نظری میداد...

وقتی نوبت به مورچه جوان رسید رئیس جلسه که مردی با تجربه و بزرگ تر بود توی جرف مورچه ی جوان پرید و حرفش را قطع کرد و نگذاشت نظر بدهد

مورچه جوان بدون هیچ حرفی سر جایش نشست و خودکارش را برداشت و نظرش را مکتوب کرد و کاغذ را گذاشت جلو کسی که نوبتش بود تا نظرش را بگوید

مورچه کاغذ را برداشت و هر چه نوشته بود خواند

نظرش این بود:

" با گذاشتن یک تکه شیرینی خامه ای در محل اجرای جلسه تمام مورچه ها را جمع کنیم "

تمام مورچه های جلسه حیرت زده شده بودند و بعد از چند لحظه همه با کف و سوت از نظر او استقبال کردند

مورچه که هنوز در حیرت بود به طرف مورچه ی جوان رفت و او را در بغل گرفت و میخواست اعلام کند که این نظر از آن مورچه جوان است ولی مورچه جوان نگذاشت

صبح روز بعد مورچه ها آمدند تا تدارکات جلسه را بچینند

کار خاصی نداشت صندلی ها که آماده بود فقط مانده بود شیرینی...

یک تکه شیرینی نمیدانم از کجا پیدا کردند و آوردند گذاشتند وسط میز

به همه بیسیم هایی جهت هماهنگی داده شد و هر مورچه ای در جایی کمین کرد و منتظر مورچه های دیگر شدند

و شاید این داستان ادامه یابد....



 

  • محمد دارینی