دربست

۶ مطلب با موضوع «من نویسنده ام!» ثبت شده است

من یک موجی ام!!!

پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ب.ظ

ساعت حدود دو بعد از ظهر است. توی حجره به دیوار تکیه داده ام. پای راست را روی پای چپ انداخته ام و منتظر شروع کلاس هستم. هم حجره ای ها گعده گرفته اند و درباره فضای حوزه با هم صحبت می کنند. امروز اولین روزی است که ما چهار پنج نفری که توی این حجره ایم داریم این فضا را تجربه می کنیم. دو نفری که از کرمان آمده اند گاهی بدون هیچ مقدمه ای بحث را می کشند سمت خرما های کرمان. چند باری بچه ها همراهی شان می کنند ولی بعد از چند بار که بحث منحرف می شود با نگاه های معنا دار حرفشان را می زنند. حالم زیاد خوب نیست اما سعی می کنم چهره ام را خوب نشان بدهم. سعی می کنم وقتی چشم هایشان سمت من می آید لبخند بزنم. حال ندارم سمت شان بروم و در بحث شان شرکت کنم. راستش دلم از چیزی پر است. از صبح حرف هایی افتاده است روی دلم و سنگینی می کند. از صبح و از آن صحبت تلفنی...

دفترم را از توی کیف مشکی لب تابم که حالا جای کتاب هایم شده برمی دارم. خودکارم را هم از جیب سمت راست شلوارم در می آورم و شروع می کنم به نوشتن. اطمینان دارم وبلاگم حرف هایم را خوب گوش می دهد.



پی نوشت:

آن حرفهایی که روی دلم سنگینی می کرد را هم بزودی به وبلاگم می گویم.



دوستان موجی من:

پاورقی

سرگذر

کوره پز خونه

کاه گل

سیاه سفید

سنگ انداز



  • محمد دارینی

نویسندگی (2)

جمعه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۴۵ ب.ظ

وقتی از دوستان وبلاگ نویسم می پرسم که چرا وبلاگتان بروز نمی شود می گویند "درگیر کاری هستم و این روزها خیلی سرم شلوغ است." راست هم میگویند. سرشان واقعا شلوغ است. این را می شود از قیافه شان هم فهمید.

این روز ها درگیر تدوین فیلمی هستم که خیلی برایش وقت گذاشته شده تا رسیده به اینجا. از فیلم برداری گرفته تا مراحل ساختش. حالا که رسیده به تدوین من هم خودم را ملزم می دانم تمام وقتم را بگذارم برایش. اما گاهی وقت ها واقعا خسته می شوم. مثلا وقتی هرکار می کنم آن چیزی که می خواهم نمی شود. البته این جور مواقع یا از خودم ناراحت میشوم که چرا هنوز آنقدر حرفه ای نیستم که این کارها برایم آب خوردن باشد و یا از فیلم بردار که چرا فیلم بهتری نگرفته است. معمولا این جور مواقع پناه می برم به نرم افزاری به نام ورد. نرم افزار خوبی است. من یکی خیلی قبولش دارم. بازش که می کنی یک صفحه سفید می بینی که باید پرش کنی. باید آنقدر حرف بزنی که پر شود. حرف هایی که فقط وبلاگت می تواند بشنود.

پی‎نوشت:

هنوز حرف هایم با وبلاگم درباره فیلم تمام نشده.

  • محمد دارینی

من یک نویسنده‎ام!

جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۰۰ ق.ظ

چند روزی است با آمدن لب تاب و حیات دوباره‎اش وقتی که می‎گذارم برای نوشتن کم شده. نه این که بنشینم پشت سیستم و وقتم را الکی بگذرانم. نه. وقتی نوبت نوشتن می‎شود می‎روم سراغ لب تاب. می‎نشینم تا بنویسم ولی نمی‎توانم.

اگر تجربه‎ی نوشتن روی کاغذ را وقتی چیزی ندارید برای نوشتن داشته باشید بهتر می‎فهمید چه می‎گویم.  وقتی نه سوژه نوشتنت مشخص است و نه قالبش، این قلم و کاغذ است که به دادت می‎رسد. وقتی نه سوژه داری نه قالب هیچ وقت نمی‎توانی پشت سیستم بنشینی و بنویسی. حداقلش این است که من هیچ وقت نمیتوانم.

باقلم و روی کاغذ نوشتن سخت هست چون باید بعدش برای انتشارش تایپ کنی و ویراستاری و... اما همیشه جذاب است. این یکی از راه‎های یافتن سوژه است. البته یکی از راه‎هایی که تا به حال من به آن رسیده‎ام. از این‎ها بگذریم.

امروز وقتی خودم را آماده کردم برای نوشتن خواستم روش جدیدی پیدا کنم برای این که سوژه‎ام جور شود. البته فقط سوژه نه قالب. روش هایی به ذهنم رسید اما خودم از این روش بیشتر خوشم آمد. با خودم گفتم دستم را می‎برم میان این همشهری های جوان و هرکدام که بیرون آمد درباره طرح جلدش می‎نویسم.

 

این یکی بیرون آمد.

 

پی نوشت:

این که درباره‎اش چه نوشتم و این که اصلا چه شد که این مطالب را انتشار دادم بماند برای بعد. چون اصلا دوست ندارم در یک روز بیشتر از یک مطلب انتشار بدهم.

  • محمد دارینی

نویسندگی (1)

شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۱۶ ب.ظ

 

داشتم می‎نوشتم. ذهنم مشغول درست کردن جمله ها و قاطی کردن طنز به آن‎ها بود. چیزی به ذهنم رسید برای آخر همین مطلبی که داشتم می‎نوشتم. یک پایان خوب. ایده فوق العاده بود. اگر پایان داستان اونجوری تمام می‎شد می‎توانست کل مطلب را قشنگ کند. دوست نداشتم نوشتنم را رها کنم و مشغول نوشتن پایان قصه شوم. راستش می‎ترسیدم داستان از دستم دربرود و نتوانم ادامه‎اش بدهم. گذاشتمش برای آخر. با خودم گفتم «خب وقتی رسیدم به آخرش می‎نویسمش دیگه. اون ایده رو هم استفاده می‎کنم.»

داستان را با این که موضوعش را خیلی دوست داشتم هیچ وقت نتوانستم تمامش کنم... 

  • محمد دارینی

بیکاری جوانان...!!!

سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۳۲ ب.ظ

چند سال پیش بود که وبلاگ نویسی را شروع کردم. از همان اول هم تیکه و کنایه خیلی شنیدم. مثلاً یکی می‌گفت شماها یک‌مشت ترسو هستید که جرئت بیان حرفتان را در دنیای بیرون ندارید و به خاطر همین به فضای مجازی و وبلاگ پناه می‌آورید. یا مثلاً مدتی بود بازدیدکننده‌ای داشتم که هر وقت می‌آمد کار اصلی‌اش زدن برجک ما بود و بس. این‌جور آدم‌ها گاهی وقت‌ها بدجور وادارم می‌کردند به فکر.

این اواخر یکی از رفقا می‌گفت: وبلاگ زده‌اید که چی؟ چند نفر باهم هر چرندی که به ذهنتان می‌رسد می‌نویسید و انتشار می‌دهید. اصلاً شما از رسانه چی می‌فهمید؟!

از حرف‌هایش ناراحت نشدم. از رک بودنش خوشم آمد. تابه‌حال کسی این‌طور نقدم نکرده بود.

یا مثلاً یکی دیگر از رفقا هست که هر وقت می‌پرسم چرا وبلاگ نمی‌زنی، با یک پوزخند کاملاً تمسخرآمیز جواب می‌دهد مگر بیکارم؟!

چند روزی بود خیلی به این جمله‌ها فکر می‌کردم. حسابی ذهنم را مشغول کرده بود. فکر کردم... فکر کردم... فکر کردم...

آن‌قدر فکر کردم که آخر به نتیجه‌ای که خودم می‌خواستم رسیدم.

از همان موقع وقتی جلو وبلاگم می‌نشینم و نگاهش می‌کنم دائماً این جمله‌ها در ذهنم تکرار می‌شود.

 

* من امتیازی نسبت به بقیه دارم، آن‌هم وبلاگ است.

* همین چند صفحه که برای بقیه شده پاتوق اوقات بیکاری‌شان برای من تنها بهانه نوشتن است.

* همین چند صفحه تمام زندگی من است.

* صفحه، صفحه وبلاگم برایم خاطره است. خاطره‌هایی که فقط برای خودم جالب است.

* بدون وبلاگ زندگی برایم سخت است و شاید هم نشدنی ...

 

 

پی‌نوشت:

خواندن قسمت‌های ستاره‌دار الزامی است.


  • محمد دارینی

مرور خاطرات

شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۵۵ ق.ظ

عکس های خاک بر سری

گاهی مرور خاطرات گذشته شیرین است. مثلاً نگاه کردن آلبوم عکس‌ها یا مرور دفترچه خاطرات. البته اگر بخواهم امروزی‌تر بگویم می‎شود گفت مرور پیامک‌هایی که طی یک ماه بین دو نفر ردوبدل شده است. البته سیستم‌عامل‌های جدید این مرور خاطرات پیامکی را ساده‌تر کرده است.

گاهی وقت‌ها نگاه کردن به پیامک‌های ردوبدل شده بین من و دوستانم آن‌قدر به من انگیزه و شادی می‎دهد که خودم را برای چند لحظه خوشبخت‌ترین فرد عالم می‎بینم ولی وقتی به دوستانم فکر می‏‎کنم که دوست خوبی مثل من دارند، می‎فهمم که خوشبخت‎تر از من هم وجود دارد.

  • محمد دارینی