دربست

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

پیشواز!!!

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۳ ق.ظ

رمضان...

زود آمدی! هنوز در خط اول مناجات مانده ایم.


 ***


وَ اسْمَعْ دُعَائِی إِذَا دَعَوْتُکَ...

  • محمد دارینی

تناقض های خنده دار ما!

سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۲۵ ب.ظ


خبر اول:

میثاقی دیگر با شهدا، امروز، ساعت ۱۶...


خبر دوم:

یارانه خرداد ماه از امشب قابل برداشت است.


***

 

چه تناقض قشنگی است بین خبر های ساعت ۱۴. تناقض بین پول و عشق. تناقضی که می تواند خنده دار هم باشد.

  • محمد دارینی

برادرانه!

شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۹ ق.ظ

 

اویس و آسیف دو برادرند. دو برادر که هیچ وقت هم دیگر را به چشم برادر نگاه نمی کنند. رابطه اویس و آسیف رابطه مرید و مراد است. رابطه ای که تا آخر عمر آسیف باقی می ماند و اویس تازه بعد از شهادت آسیف می فهمد که برادر داشته. برادری که همیشه عاشقش بوده ولی نه عشق برادرانه. نمی دانم چیزی از حرف هایم می فهمید یا نه. راستش خودم هم هنوز بعد از خواندن این کتاب نفهمیده ام چجور باید معرفی اش کنم.

جنگ کردستان و کومله ها و جنگلی ها را که یادتان می آید. اگر هم یادتان نمی آید آنقدر درباره اش خوانده اید که بدانید جنگلی ها که بودند و کومله ها که. اویس اولین بار برادرش را در اردوگاه جنگلی ها می بیند. وقتی توی اصطبل قایم شده تا اسب ها را رم بدهد و اردوگاه را بهم بریزد. شاید اگر آسیف خودش را نمی رساند و چاقوش را توی ستون اصطبل فرو نمی کرد اویس هیچ وقت رم دادن اسب ها را یاد نمی گرفت. شاید اگر آسیف آدرس انبار مهمات جنگلی ها را نمی داد اویس و پدرش هیچ وقت نمی توانستند نصف اردوگاه را ببرند روی هوا. شاید اگر اویس می دانست آسیف برادرش است و نفوذی است بین جنگلی ها آن عملیات هیچ وقت به نتیجه نمی رسید. شاید اگر اویس می دانست که آسیف تنها برادرش است هیچ وقت نمی گذاشت برود توی آن شبکه مین تا جای کمین کومله ها مشخص شود. اویس در تمام مدتی که با آسیف بود او را به چشم یک جوان رعنا که با چشم هایش حرف می زند نگاه می کرد. همیشه به عنوان الگویش بود درحالی که می دانست هیچ وقت نمی تواند مثل او حرف بزند و رفتار کند. او آسیف را این طور می دید و همین طور هم عاشقش بود.

 

 

بخش هایی از متن کتاب:

رفتی. حسابی به هم ریخته ام. روحم پاره پاره شد. کسی توی دلم خندید. نگاه کردم. دیدم همه ی درخت های پای تپه می خندند. همه دیدند تو چه کردی. کوه ها، درخت ها، آدم ها، همه. پس از این هیچ چیزی نمی تواند اتفاق بیفتد. بعد از تو دنیا ساکت و خاکستری است. دلم آویزان مانده. می داند دیگر زنده نخواهد ماند که تو را ببیند. و او دیگر نمی آید. نمی آید. دیگر نمی آید.

 

وصیتنامه ات را خواندم و همه چیز را در سکوت پذیرفتم. آن گوشه نشسته ای تماشام می کنی. می خواهی بدانی با خواندنش چه شکلی می شوم؟ مطمئن باش از اینی که هستم دیوانه تر نمی شوم. این همه سال به پات نشستم و دروغ را زندگی کردم. نه اینکه تو را مقصر بدانم همه ی این ها به خاطر یه چیز است:  خدا + خدا + خدا.

 

پی نوشت:

در طول مدتی که این کتاب را می خواندم به این فکر می کردم اگر روزی معلوم شود بهترین دوستم که خیلی هم دوستش دارم برادرم است چه حالی می شوم.

 

 

  • محمد دارینی

این وبلاگ واگذار نمی شود!

يكشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۳۵ ب.ظ



خیلی وقت بود این کتاب در قفسه ی کتاب آسمان داشت خاک می خورد و هیچ کس نمی خریدش. نمی دانم چرا توی این چند وقت کسی طرفش نرفته. شاید واقعا نمی دانسته اند چه کتابی است و چه داستانی دارد این وبلاگ...

معمولا وبلاگ نویس ها اسم کتاب را که میخوانند ترغیب می شوند برای برداشتن و ورق زدنش. به این بهانه قسمتی از خاک لای برگه هایش می رود. ولی باز هم هر چه فکر میکنم نمی فهمم چرا تا به حال کسی نخریده اش.

وقتی کتاب را از قفسه برداشتم و خاک رویش را تمیز کردم جملات پشت کتاب را خواندم.

زال نوجوانی آبادانی است که در دوران جنگ یکی از همسایه ها دسته کلیدی به او سپرده اند تا وقتی برگشتند آن را پس بگیرند. زال، دلباخته فریبا دختر همسایه بوده ولی فریبا نسبت به او احساسی نداشته است. حالا بعد از سی و چند سال وبلاگی به نام دسته کلید به راه می افتد و اتفاق های تازه ای را به دنبال دارد.

اصلا خوب نوشته نشده اند ولی همین که فهمیدم داستان مربوط می شود به سی و چند سال قبل و از آن داستان هایی است که در حاشیه جنگ اتفاق افتاده بیشتر مشتاق شدم که بخوانمش. راستش ما وبلاگ نویس ها عاشق حاشیه ایم.


دید یک وبلاگ نویس به کتاب:

اگر بخواهم به عنوان یک وبلاگ نویس به کتاب نگاه کنم، این کتاب خوبی هایی دارد و بدی هایی.

کتاب قالب یک وبلاگ را نشان می دهد به همراه نظرهایش. یعنی صفحات کتاب صفحات یک وبلاگ است. خوبی این وبلاگ این است که هر روز بروز می شود. خوبی اش این است که وبلاگ نویس می رود دنبال داستان وبلاگش. البته درست است وبلاگ نویس در اصل داستان نویس است ولی در هر حال در فضای وبلاگ می نویسد.

این وبلاگ بد آموزی هایی هم دارد. وبلاگ نویس به نظراتش جواب نمی دهد. گاهی اوقات نظراتش را در پست بعدی جواب میدهد. اصلا خود اسم کتاب بد آموزی دارد. مگروبلاگ را  واگذار می کنند؟ واگذار کردن وبلاگ یعنی فاجعه. یعنی یک مرض که می تواند یک وبلاگ نویس را از پا در بیاورد.

توصیه میکنم این کتاب را بخوانید ولی مواظب وبلاگتان باشید. نکند مریض شوید.

این وبلاگ اولین کتابی بود که از فرهاد حسن زاده خواندم و بهانه خوبی شد برای خواندن کتاب های دیگر ایشان.




پی نوشت:

+ کتاب آسمان یکی از آن کتاب فروشی های خوب است که وقتی واردش می شوی بدون کتاب نمی توانی بیرون بیایی.

+ ما به وبلاگ نویس هایی که مشکل دارند در بروز کردن وبلاگشان می گوییم مریض.

  • محمد دارینی