حسرت...
چند وقت پیش با چند تا از رفقای خوب و البته غیر بصائری در حال نگاه کردن فیلم عزاداری یکی از هیئت های بزرگ کشور بودیم. هر کسی در جایی از فیلم فرو رفته بود. یکی غرق صدای مداح شده بود؛ یکی دم گرفته بود و با خود سینه میزد و زمزمه میکرد.
من نمیدانم چرا ناخود آگاه چشمم رفت سمت باند ها و...
با خودم فکر میکردم من دو سه سال از عمر گران بهایم را در هیئت بودم و تقریبا یک سالی هم هست که صوت تنظیم میکنم(منتی هم نیست وظیفه بوده)؛ چرا باید هنوز هم وقتی میروم جایی برای تنظیم صوت با دیدن یک میکسر چشم هایم چهار تا شود؟
آیا من نمیتوانستم بروم فلان موسسه فعالیت کنم و بعد از گذشت کمتر از یک سال آنقدر گنده باشم که فقط لازم باشد ندایی بدهم تا برایم صد تا میکسر و اکولایزر بیاورند؟
بله؛ اینجاست که شاعر میگوید:
یه توپ دارم قلقلیه، سرخ و سفید و آبیه...
بله برادر؛ ما باید به آن درجه از باور برسیم که یک تکه از توپ قلقلی خودمان را به صد تا توپ فلان مارک آنها که برای فلان بازی استفاده میکنند، ندهیم.
بله برادر؛ ما باید آنقدر ولایت پذیری داشته باشیم که یک تار موی مسئول مجموعهی خودمان را به صد تا از این مسئولان انحرافی ندهیم.
بله برادر؛ اگر امروز حسرت این میکسر ها و باند ها به دلمان بماند بهتر از این است که روز قیامت به خاطر لحظه لحظه فعالیتمان در فلان موسسه ها با همان میکسر ها بر پشتمان داغ بزنند.
حرف آخر اینکه ما باید آنقدر با هم صمیمی باشیم که وقتی یک نفر نمیتواند مسئولیتش را انجام دهد ما خودمان داوطلب انجامش شویم نه اینکه منتظر منت کشی باشیم.(خطاب به یکی از دوستان گلم)