الگوی جامعه
سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۰۸ ب.ظ
حدود ساعت هشت و نیم بود. سوار اتوبوس شدم تا به خانه بروم. اتوبوس حرکت کرد. یک ایستگاه بعد یک پیرمرد با کمر خم و دستهای لرزان سوار شد. یک جوان همان جلو نشسته بود. آشنا بود. عمران میخواند. تازه ارشد گرفته بود. از جایش برخاست و جایش را به پیرمرد داد. چند ایستگاه بعد یک مرد تقریبا چهل ساله که در ردیف آخر اتوبوس نشسته بود، از جایش برخاست و بلند صدا زد: فردین جون بیا بشین جای من. من میخوام پیاده بشم.
جوان که بهت زده بود سرش را پایین انداخت و از اتوبوس پیاده شد.
- ۹۳/۰۶/۱۱