حال این روزهای من
شب عاشورا وقتی کربلا برنده شدم یا به اصطلاح رفقا کربلایی شدم حال و هوای عجیبی داشتم. چهره بچه هایی که حسرت کربلا به دلشان مانده بود خیلی دیدنی بود. آنشب هر کس را که میدیدم دارد با حسرت نگاهم میکنم به طرفش میرفتم و او را بغل میکردم و میگفتم: انشاالله فردا شب شما هم کربلایی میشی.
گذشت آن روزها که فکر میکردم کربلا رفتن به همین راحتی است که آخر هیئت اسمت را بخوانند و یک عده بیایند و سرشان را بگذارند روی شانهات و اشک بریزند که خوش بحالت که توفیق داشتی و بعد از چند روز هم راهی کربلا شوی.
این روزها فکر کردن به شب عاشورای هیئت خودمان بدجور اذیتم میکند. این روزها نگاه کردن به ساعت یکی از رفقا که داده بود تا ببرم متبرکش کنم اشکم را درمیآورد. این روزها دیدن عکس پیرمردی که تقریبا همه کارهایش را برای کربلا رفتن کرده بود (از گذرنامه گرفته تا کارهای دیگرش) ولی مهلت پیدا نکرد که برود بدجور نگرانم میکند.
این روزها، بیشتر از قبل، به مرگ فکر میکنم. میترسم که مهلت رفتن پیدا نکنم.
پینوشت:
عکس مربوط به صفحه دسکتاپ این روزهای سیستمم است.
لازم به ذکر است عکس آقا و آن جملههایی که چند روز پیش فرمودند هیچ ربطی به مطلبم ندارد. مقصود آن بیت شعر گوشه صفحه است.