روز نهم
با انگشتهایم روزها را میشمرم. به غیر از انگشتهای دست راستم چهارتا از انگشتهای دست چپم هم بالا آمدهاست. روز نهم است.
***
ساعت 10:14 است. استاد هنوز نیامدهاست. کلاس احکام قراربوده ساعت ده شروع شود. بیشتر بچهها توی مدرس جمع شدهاند و بیخیالِ استاد و کلاس با گوشیهایشان ورمیروند. بعضی بچهها هم سر راه استاد کنار حوض نشستهاند تا با استاد وارد کلاس شوند. بچهها قرار گذاشتهاند اگر استاد آمد، طبق عادت خودش رفتار کنیم و به دیر آمدنش اعتراض کنیم و کلاس را تعطیل. بعضی میگویند نه! استاد است و احترامش واجب. نباید توی رویش اینطور بایستیم و اینطور رفتار کنیم. بعضیها که جلسه قبل دیر آمدهاند و از کلاس جاماندهاند جوش آوردهاند و میگویند اصلا باید همه برویم توی حجرههامان و کلاس تعطیل. کسی می رود تا به مسئول آموزش خبر بدهد. بچهها همه فریاد می زنند. طوری که معلوم نیست چه کسی حمایتش می کند و چه کسی اعتراض. پشیمان می شود از برخاستنش. همان جا توی راه پای یکی از ستون ها می نشیند و و تکیه می زند. انگار هنوز اخلاقیات دبیرستان سر جایش است. آن گوشه مدرس انگار هیئتی برپا شدهاست. کسی ذکر میگوید و حمید، هم حجرهایِ ما، برایشان میخواند. دورِهم بدجور دارند حال میکنند. حمید صدای خوبی دارد. بعضی اوقات توی حجره هم برای خودش میخواند.
کم کم 10:30 می شود. خیلیها بیخیال کلاس شدهاند و رفتهاند توی حجره. سروصدای توی مدرس هم کمتر شدهاست. من هم از این اوضاع خسته شدهام. بهتر است بروم توی حجره. در را که بازمیکنم استاد را جلو خودم میبینم. سرش پایین است و چهره بهت زده ام را نمی بیند. آرام آرام پایم را عقب می گذارم و می روم کنار تا بیاید داخل. بچهها برمیخیزند و استاد بدون مقدمه شروع میکند.
***
استاد میان صحبتهایش بابت تاخیرش عذرخواهی کرد. چندنفر هم که با تاخیر آمدند را اجازه داد سر کلاس بنشینند.