من رفتم...
هر کس باید یه روزی بره....
ما هم امشب میریم...
ما میریم به این امید که بانو شفاعت کنه...
ما رفتیم قم...
- ۰ نظر
- ۲۶ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۳
هر کس باید یه روزی بره....
ما هم امشب میریم...
ما میریم به این امید که بانو شفاعت کنه...
ما رفتیم قم...
شاید بتونم به جرات بگم سفر حاجی ظریف با همراهانش انقدر هماهنگی نمیخواد.
ما میخوایم یه سفر چند روزه بریم قم به هر کس زنگ میزنم جواب نمیده.
دیگه اعصاب نگذاشتن برای من...
سلام آقا...
خوبی؟
ان شاء الله کی میبینمتون؟
آقا جان ما برای بعد از ظهر جمعه میخواهیم یک مراسم بگیریم و دعا کنیم برای دیدن هر چه زود تر شما.
میخواستم ببینم وقت دارید سری به مجلس ما بزنید؟
اگر بیایید خوشحال میشویم.
بچه ها دلشان خیلی برایتان تنگ شده...
میدانم آدرس را داری آقا جان،همان دفتر بصائر خودمان،منتظریم.
به امید دیدار آقا...
موجی های دیگر:
مرتضی عزیز(در اینجا فقط برای حفظ وزن این را گفتم وگرنه من برای ایشون احترام زیادی قائلم)
میخواستند برای رحلت امامشان مراسم بگیرند و یادی هم بکنند از شهدا...
بچه ها از چند روز قبل به صورت خود جوش کار ها را انجام میدادند و دکور میزدند و ...
وقتی روز چهارشنبه شد بچه ها از صبح آنجا کار میکردند و زحمت میکشیدند که فضا را آماده کنند برای عزاداری.
یکی از بچه ها مامور شد تا به صورت تلفنی اطلاع رسانی کند.
نفر اول: گرفتارم؛ با این وضع هوا هم که نمیشه دیگه...
نفر دوم: میخوام برم باشگاه؛ شرمنده؛ هوا هم که اینجوریه...
نفر سوم: تو این هوا که نمیتونم از خونه بیام بیرون
و همه ی بچه ها با یک طوفان آبکی جا خالی کردند و به امامشان لبیک نگفتند.
این ها وادی طور را نمیخواهند...
چند روز قبل یکی از مسئولین صوت یکی ازهیئت های بزرگ کشور تصادف کرده و زیر تیغ جراحان رفت.
من هم خودم را موظف می دارم اعلام کنم که برای این دوست و هم یار ما در عرصه ی خادمی آقا،دعا بفرمایید که شفا پیدا کرده و به هیئت برگردند.
برای اطلاعات بیشتر به روزنامه های کثیرالانتشار مراجعه نکنید چیزی پیدا نمی کنید.
هیچکس در این مملکت به ما مسئولین صوت توجه نمیکند.
موجودیست عجیب که در حوالی یکی از میدان های شهر زندگی
می کند؛ محل زندگی خود را به صورت فصلی تغییر داده و به طور مثال ایام تعطیل به
حوالی خیابان قائم هجرت میکند؛ این هجرت، هجرتیست صغری.
اخیرا یک دستگاه تبلت با او دیده شده است که احتمال میرود از لوازم کارش باشد(حالا کدام کار را خدا عالم است)
طبق تحقیقاتی که توسط موسسه ی ژئوفیزیک آلمان تهیه شده به نظر میرسد که ایشان موجودیست بسیار مهربان ولی در مواقعی بسیار خطرناک.
مهربان از این جهت که هر کسی در هر جای دنیا باشد وقتی به او فکر میکند ناخودآگاه خنده بر لبانش جاری میشود.
خطرناک هم از این جهت که موقع عصبانیت یا پرخاشگری هر کاری از دستش برمیآید.
شایان به ذکر است که ایشان همچنین موجودیست بسیار لجوج مخصوصا در مواقعی که کار لنگ ایشان باشد.
در روزگاری که هر کس از مادرش قهر میکند میرود مستند میسازد و حالش را میبرد مثلا شبکه ای مستند وحشی ترین ها (مخصوص کودکان سه تا هفت سال) پخش میکند و در شبکه ای دیگر مستند سینمایی سه احمق پخش میشود ما هم میآییم و مستندی میسازیم از نوع نوشتاری آن.
در این سری از مستند«مجموعه موجودات مجموعه» قرار است با همه شوخی شود از آن بالا بالا های مجموعه گرفته تا بچه های رویش و حتی کوچک تر.
لازم به ذکر است هر گونه مخالفت یا ناراحتی پیگرد قانونی خواهد داشت.
درباره اسم مستند هم پیشنهادات شما را پذیراییم هر چند فکر میکنم همین نام بهترین است.
هر گونه انتقاد یا پیشنهاد یا... با کمال میل پذیرفته میشود.
بزودی در این مکان اکران مستند خواهیم داشت(سعی داریم هر دو سه روز یک نفر)
«مومن احوالش را از مومن مخفی نمیکند»
این جمله چند روزیست خیلی دارد آزارم میدهد؛ حتی بیشتر آنکه...
هر چه با خود فکر میکنم میبینم احوالی ندارم که بخواهم مخفی کنم. منظورش را نمیفهمم.
یعنی واقعا من چیزی دارم که باید به او بگویم؟
آیا ایذا مومن کار خوبیست؟
(البته فکر میکنم تحت تاثیر جمله ی من که گفتم:«آدم اگر آدم باشد غلطی که کرده را انکار نمیکند.» او هم خواست حرفی زده باشد.)
یه سیستم دارم که برای تربیتش سال ها زحمت کشیدم. بعضی از کار هایش به شرح ذیل است:
خودش هر وقت خسته می شود به صورت خودکار خاموش می شود و هر وقت خستگی اش را می گیرد خودش روشن می شود.
البته این کار هایی که ایشان می کند حاصل سال ها تربیت من و خواهر زاده ی گرامی است و شما اگر بخواهید این گونه سیستم خود را تربیت کنید باید سال ها وقت بگذارید.
چند روز پیش که داشتیم با هم حرف می زدیم می گفت:
« ببین محمد جان من یه پام لب گوره و کم کم باید چمدانم را ببندم. عزرائیل بگه بفرما میگم شما بفرما من دنبالتم.تو برو برای خودت فکر یکی دیگه باش.»
حرف هایش را زد و من هم زیاد جدی نگرفتم؛ با خودم گفتم داغ شده دارد هذیان می گوید.
صبح بود که با صدای ناله هایش از خواب بیدار شدم؛ حالش بد بود؛ به سرعت رساندمش واسعی.
از دکتر حالش را پرسیدم گفت: فعلا تو کماست. حدودا یک هفته هم طول می کشه.
رفتم در فکر حرف هایش...
خلاصه به زحمت های دکتر دولت، بعد از حدود یک هفته از کما بیرون آمد و خدا او را دوباره به من بخشید.
بله؛ این طور شد که ما ماندیم و وبلاگی پر از بازدید کننده و درخواست هایی که از جاهای مختلف می آمد.
کور بشود چشم آنهایی که نمی توانند ببینند من دوباره برگشتم.
من برگشتم...