بوی ماه مدرسه...
بوی ماه مدرسه خر است...
روز اول مهر خر است...
روز دوم هم خر است...
گچ و تخته سیاه خر هستند...
اصلا مدرسه خر است...
- ۸ نظر
- ۰۵ مهر ۹۳ ، ۱۷:۰۸
بوی ماه مدرسه خر است...
روز اول مهر خر است...
روز دوم هم خر است...
گچ و تخته سیاه خر هستند...
اصلا مدرسه خر است...
" آهای معلمهایی که از همان جلسه اول شروع به درس دادن میکنید، آگاه باشید روز آخری هم میرسد."
سال سوم راهنمایی، روز اول مهر، با نوشتن این جمله روی تخته، یک هفته زنگ تفریح حق بیرون آمدن از کلاس را نداشتیم.
سلام
مراسم رونمایی از قالب جدید وبلاگ دربست، با برگزاری برنامههای متنوع، برگزار میشود.
زمان: هر وقت شما دوست دارید.
مکان: هر جا باب میل شماست.
از بازدید کنندگان تقاضا میشود با لباس تمیز و اتو کرده پای سیستم خود حاضر شوند.
برنامهها:
· برگزاری شوی قالب وبلاگ
· اجرای گروهی که چند وقت پیش در سعد آباد، در جشن زنان دولت، رقصیدند.
· نظر سنجی راجع به قالب جدید وبلاگ دربست
· با حضور کاترین اشتون و البته محمد جواد ظریف
· به همراه اعطای ده سکه طلا به هرکدام از بازدید کنندگان
- امروز میری داخل شهر؟
- آره میخوام برم دفتر!
دیالوگی از فیلم زندگی من (دقیقهی 8,953,592)
(باور کن همین یه بار بوده تو زندگیم)
میگوید راحت بنویس.
آخر چه جوری؟!!
میدانم، راحت نویسی یک هنر است.
اما من نمیتوانم...
نمیتوانم راحت بنویسم وقتی یک بچه در کمین سیستمم نشسته و با صدای روشن شدن سیستم حتی از خواب برمیخیزد.
قبول کنید؛ نوشتن برایم سخت است، وقتی باید با یک دست تایپ کنم و با یک دست، جلو بچه را بگیرم که نزدیک سیستم نیاید.
چند روزه که بدجور احساس تنهایی و مریضی میکنم.
کی باورش میشه کسی که هر روز وبلاگش رو بروز میکرد سیزده روز وبلاگش بدون هیچ مطلبی بمونه و هر کس هم سر میزنه...
نمیدونم چی شدم ولی چند روزه هر چی به ذهنم میاد یا اشکال پخش داره یا...
فکر کنم باید یه سری به دکترم بزنم.
بالاخره با زحمات فراوان تیم تحقیقاتی دربست و گروه خبری بصائر نیوز و کسانی که پای این مجموعه خون دل خوردند و زحمات بسیار کشیدند، قسمت دوم "مجوعه موجودات مجموعه " آماده انتشار شد ولی به دلیل مصادف شدن با ایام سوگواری حضرت علی (ع)، این مجموعه بعد از این ایام انتشار خواهد یافت.
لطفا صبور باشید...
قبل از خوردن...
چند دقیقه پیش بود که دوست عزیزم زنگ زد و مرا با کمال احترام به چند دقیقه با هم بودن دعوت کرد. من هم که...
من الان خوشحالم؛ این همه خوشبختی محاله...
بعد از خوردن...
الان که دارم این مطلب را مینویسم، هنوز مزهی سوسیس و کالباس های غذا توی دهانم است.
شاید فکر کنید چه خوردهایم که اینطور میگویم.
شاید اگر از زبان مشتری همان جا بشنویم بهتر باشد:
بعد از حدود نیم ساعت معطلی غذا را میآورد. آنها به یک دیگر نگاه میکنند و فقط لبخندی...
تمام خیالاتی که داشتند از یک شب خوب یک جا به فنا میرود.
- شاید من اشتباه کردهام؛ آن چیزی که من خوردهام ایتالیایی نبوده
- شاید هم این...
با شکایت تمام شروع به خوردن میکنند. لقمهی اول... دوم... سوم... یک تکه کاغذ...
غذا به نیمه میرسد ولی صبر آنها تمام شده است.
یکی از آنها بلند میشود و با صدای بلند میگوید: صاحب اینجا کیه؟
هیچکس جواب نمیدهد. با مشت میکوبد به در شیشهای که در آن نزدیکیست و در فرومیریزد. آقایی از آن پشت میآید.
- بفرما آقا اتفاقی افتاده؟
- شما به این میگی پیتزا؟
- مگه چشه؟
- چش نیست داداش دماغه!
- خانم! هزینه غذا رو با ایشون حساب نکنید.
- نه! فکر کردی بهت میدم؟
- من معذرت میخوام
- پسر پاشو بریم
- آهای بچه! بیا این نرمه شیشه ها رو جارو کن.
ببخشید اشتباه شد؛ این ها بخشی بود از فیلمی که تازگی دیده بودم.
کجا بودیم؟
آها، آن دو نفر؟
آنها نیم ساعت پیش پول غذا را حساب کردند و رفتند.
بعد از زحمات زیاد و بی وقفه ای که انجام شد و روی مخ ما کار شد و حتی فلان شاعر معروف هم برای ما شعر گفت و...
اینجانب میم.دال اعلام میکنم:
من شیوه ی سخنم را عوض کردم...