دربست

۴۸ مطلب با موضوع «شوخی» ثبت شده است

ما می‎توانیم...

جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۱۹ ب.ظ

ما میتوانیم...

به گزارش پلیس بین الملل: چند وقت پیش یک فرد مجهول الهویه در چند وبلاگ بزرگ از جمله: دربست، پاورقی، کوره پز خونه، سر گذر و.... با نام " یک بصائری" شروع به نظر گذاشتن کرد و متاسفانه با بی اطلاعی و رحم و عطوفت نویسندگان وبلاگ ها این فرد قدرت گرفت و تقریبا هر روز به گذاشتن نظر اقدام می‎کرد تا این که با عصبانیت و خشم برخی نویسندگان روبرو شد و نویسندگان در صدد برآمدند تا هویت این فرد را کشف و آشکار نمایند.

در این راه با تلاش نویسندگان و همچنین به کمک امکانات گروه تخصصی بیان این نویسندگان بودند که توانستند موفق شوند و هویت اصلی این فرد را مشخص کنند و بار دیگر " ما می‎توانیم" را فریاد بزنند.

برای اطلاع بیشتر می‎توانید به روزنامه های کثیر الانتشار مراجعه کنید.

  • محمد دارینی

ماجرای دو دوست...

چهارشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۱۲ ب.ظ

دو دوست صمیمی بودند که یکی در کوره پز خانه کار می‎کرد و دیگری هم صبح ها می‎رفت و سرگذر می‎ایستاد به امید آنکه کاری پیدا کند و پولی بدست آورد و بتواند شکم زن و بچه اش را سیر کند.

یک روز که هر دو آنها از این وضعیت خسته شده بودند، تصمیم می‎‎گیرند بروند دنبال یک شغل کم زحمت و بی درد سر.

بعد از سه چهار روز دویدن و به جایی نرسیدن، یکی از آنها به صورت اتفاقی با یک نویسنده آشنا می‎شود و نویسنده هم وقتی داستان زندگی آنها را می‎شنود  مشتاقانه شروع به نوشتن داستان زندگی این دو دوست می‎کند.(صرفا جهت اطلاع عرض کنم که نویسنده وبلاگی به نام پاورقی دارد)

آنها به سبب آشنایی با نویسنده علاقه‎ی شدیدی به نویسندگی پیدا کردند؛ به طوریکه شب و روز می‎نوشتند و برای هم می‎خواندند و نقد می‎کردند، تا رسیدند به جایی که با یکی از نویسنده های مطرح کشور (صدر المنتقدین) در یکی از جلسات نقد داستان آشنا شدند و چند کتاب از ایشان خواندند که پشت جلد همه کتاب هایش دربست نقش بسته بود.

آنها در این هنر بی پایان نویسندگی به جایی رسیدند که توانستند کتاب های متعددی به چاپ برسانند و هنوز هم جایگاه هنری خود را مدیون همان نویسنده بزرگ هستند.

یکی از آنها که متاهل بود و سرش در حساب و کتاب بود اسم وبلاگ خود را ضربدر و دیگری که به اختلاف ها دامن زده بود مثبت منفی را انتخاب کرد.

  • محمد دارینی

من مسافر هستم...

دوشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۲۹ ب.ظ

شاید بتونم به جرات بگم سفر حاجی ظریف با همراهانش انقدر هماهنگی نمی‎خواد.

ما می‎خوایم یه سفر چند روزه بریم قم به هر کس زنگ می‎زنم جواب نمیده.

دیگه اعصاب نگذاشتن برای من...

  • محمد دارینی

ما مظلومیم...

دوشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۰۰ ق.ظ


چند روز قبل یکی از مسئولین صوت یکی ازهیئت های بزرگ کشور تصادف کرده و زیر تیغ جراحان رفت.

من هم خودم را موظف می دارم اعلام کنم که برای این دوست و هم یار ما در عرصه ی خادمی آقا،دعا بفرمایید که شفا پیدا کرده و به هیئت برگردند.

برای اطلاعات بیشتر به روزنامه های کثیرالانتشار مراجعه نکنید چیزی پیدا نمی کنید.

هیچکس در این مملکت به ما مسئولین صوت توجه نمی‎کند.

  • محمد دارینی

مجموعه موجودات مجموعه(قسمت اول)

شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۱۱ ق.ظ



مجموعه موجودات مجموعه(قسمت اول)موجودیست عجیب که در حوالی یکی از میدان های شهر زندگی می کند؛ محل زندگی خود را به صورت فصلی تغییر داده و به طور مثال ایام تعطیل به حوالی خیابان قائم هجرت میکند؛ این هجرت، هجرتی‎ست صغری.

اخیرا یک دستگاه تبلت با او دیده شده است که احتمال می‎رود از لوازم کارش باشد(حالا کدام کار را خدا عالم است)

طبق تحقیقاتی که توسط موسسه ی ژئوفیزیک آلمان تهیه شده به نظر می‎رسد که ایشان موجودی‎ست بسیار مهربان ولی در مواقعی بسیار خطرناک.

مهربان از این جهت که هر کسی در هر جای دنیا باشد وقتی به او فکر می‎کند ناخودآگاه خنده بر لبانش جاری می‎شود.

خطرناک هم از این جهت که موقع عصبانیت یا پرخاشگری هر کاری از دستش برمی‎آید.

شایان به ذکر است که ایشان همچنین موجودی‎ست بسیار لجوج مخصوصا در مواقعی که کار لنگ ایشان باشد.

 

  • محمد دارینی

من مستند ساز هستم

جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۰۴ ق.ظ


در روزگاری که هر کس از مادرش قهر میکند می‎رود مستند می‎سازد و حالش را می‎برد مثلا شبکه ای مستند وحشی ترین ها (مخصوص کودکان سه تا هفت سال) پخش می‎کند و در شبکه ای دیگر مستند سینمایی سه احمق پخش میشود ما هم می‌آییم و مستندی میسازیم از نوع نوشتاری آن.

در این سری از مستند«مجموعه موجودات مجموعه» قرار است با همه شوخی شود از آن بالا بالا های مجموعه گرفته تا بچه های رویش و حتی کوچک تر.

لازم به ذکر است هر گونه مخالفت یا ناراحتی پیگرد قانونی خواهد داشت.

درباره اسم مستند هم پیشنهادات شما را پذیراییم هر چند فکر می‎کنم همین نام بهترین است.

هر گونه انتقاد یا پیشنهاد یا... با کمال میل پذیرفته می‎شود.

بزودی در این مکان اکران مستند خواهیم داشت(سعی داریم هر دو سه روز یک نفر)

  • محمد دارینی

ایذا مومن

پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۲۶ ق.ظ


«مومن احوالش را از مومن مخفی نمیکند»

این جمله چند روزیست خیلی دارد آزارم میدهد؛ حتی بیشتر آنکه...

هر چه با خود فکر می‎کنم می‎بینم احوالی ندارم که بخواهم مخفی کنم. منظورش را نمی‎فهمم.

یعنی واقعا من چیزی دارم که باید به او بگویم؟

آیا ایذا مومن کار خوبی‎ست؟

(البته فکر می‎کنم تحت تاثیر جمله ی من که گفتم:«آدم اگر آدم باشد غلطی که کرده را انکار نمی‎کند.» او هم خواست حرفی زده باشد.)

  • محمد دارینی

همدم تنهایی هایم

پنجشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۰۱ ق.ظ

یه سیستم دارم که برای تربیتش سال ها زحمت کشیدم. بعضی از کار هایش به شرح ذیل است:

خودش هر وقت خسته می شود به صورت خودکار خاموش می شود و هر وقت خستگی اش را می گیرد خودش روشن می شود.

البته این کار هایی که ایشان می کند حاصل سال ها تربیت من و خواهر زاده ی گرامی است و شما اگر بخواهید این گونه سیستم خود را تربیت کنید باید سال ها وقت بگذارید.

چند روز پیش که داشتیم با هم حرف می زدیم می گفت:

« ببین محمد جان من یه پام لب گوره و کم کم باید چمدانم را ببندم. عزرائیل بگه بفرما میگم شما بفرما من دنبالتم.تو برو برای خودت فکر یکی دیگه باش.»

حرف هایش را زد و من هم زیاد جدی نگرفتم؛ با خودم گفتم داغ شده دارد هذیان می گوید.

صبح بود که با صدای ناله هایش از خواب بیدار شدم؛ حالش بد بود؛ به سرعت رساندمش واسعی.

از دکتر حالش را پرسیدم گفت: فعلا تو کماست. حدودا یک هفته هم طول می کشه.

رفتم در فکر حرف هایش...

خلاصه به زحمت های دکتر دولت، بعد از حدود یک هفته از کما بیرون آمد و خدا او را دوباره به من بخشید.

بله؛ این طور شد که ما ماندیم و وبلاگی پر از بازدید کننده و درخواست هایی که از جاهای مختلف می آمد.

کور بشود چشم آنهایی که نمی توانند ببینند من دوباره برگشتم.

من برگشتم...


  • محمد دارینی

شانس که نداریم...

شنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۲:۴۸ ب.ظ

جمعه بود،دلم گرفته بود،با خودم فکر کردم چه خوب است بروم با این دوربین قرضی عکس بگیرم. شلوار مخصوص عکاسی را پوشیدم(همان شلوار قشنگ معروف) و از خانه زدم بیرون؛ نمی دانستم می خواهم کجا بروم؛ ییهو به ذهنم آمد بروم مزار شهدای گمنام؛ شب آنجا خیلی با صفاست.
می خواستم تاکسی بگیرم ولی این روحیه ورزشکاری نگذاشت؛ تقریبا دو سه کیلومتر پیاده روی کردم تا رسیدم.از راه خیلی خوشم نمی آید؛از بی راهه رفتم؛ از میان آن همه کوه های سر به فلک کشیده.
به هر زحمت بود رسیدم؛ باد وحشتناکی می آمد؛ رفتم زیارت...
حدود ساعت هشت بود که مشغول عکاسی شدم؛ یک عکس خوب گرفتم. ییهو دیدم یکی دارد صدایم میزند:
     -         آی آقا!!!

-         بله؟؟

-         بیا اینجا!!

-         جانم؟؟ بفرمایید؟؟

-         اون عکسی که الان گرفتی نشون بده!

ما هم گفتیم حتما بنده خدا عکاس است،چیزی حالیش است،می خواهد راهنمایی کند.

-         بذار بیارم؛اینه!

-         پاکش کن!

-         برای چی؟

-         نمی خوام عکسم پخش بشه

-         پخش نمیشه

-         گفتم پاکش کن

-         چشم، بفرما

-         حالا شد

یکی نبود بگوید آخر تو چه داری که عکست داشته باشد.

خلاصه راهش را کشید و رفت.

این که سرنوشت عکس اول ما...

رو به منظره شهر با آن چراغ های روشنش ایستادم؛ عکس گرفتم؛ شدت باد دستم را تکان می داد؛ عکس خراب می شد؛ اصرار ورزیدم؛ باد نزدیک بود خودم هم را ببرد؛ کوتاه آمدم.

کم کم باد بیشتر شد؛ یک فقره پلاستیک همراه با باد آمد؛ باد رد شد ولی پلاستیک آمد و صاف خورد در دماغ قلمی و مبارک بنده.

این بود که فرار را بر قرار ترجیح دادیم و محل را به سرعت ترک کردم.

و از بین عکس ها بهترینش شد این:


  • محمد دارینی

سرنوشت...

جمعه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۲:۰۶ ب.ظ


تا قبل از حضورم در آنجا،هم در مدرسه و هم در محله همه من را یک آدم مقتدر و جسور می شناختند؛ ولی وقتی وارد شدم هر کس هر چه دلش می خواهد می گوید و انگار نه انگار...

قبلا نمی توانستند به من چپ نگاه کنند؛حالا راست راست راه می روند و هر چه دلشان می خواهد می گویند.

اینجا حتی خانوم ها هم به ما گیر می دهند.

آخر من چه گناهی کرده ام؟

آیا این کار خوبیست؟

آدم های جالبی هم ندارد، هر چه می گویی خیلی زود جدی می گیرند،آقا من دارم شوخی می کنم.

اساسا این یک مطلب طنز است.

شما چطور فکر می کنید؟

  • محمد دارینی