شاید بپرسی: اون سرپرست که تو قسمت اول حرفش رو زدیم کی بود؟
آقا این سرپرست ما یه آدم گلی بود که نگو. اصلا هر چی بگم کم گفتم. خیلی خوب با بچهها ارتباط میگرفت و رفیق میشد.

البته ناگفته نمونه سرپرستمون علاوه بر اینکه حواسش به بچهها بود سعی میکرد آموزش هایی هم به بچهها بده. مثلا عوارض طبیعی رو توضیح میداد که اگه یه موقع از قافله عقب موندیم بلد باشیم به هم دیگه آدرس بدیم یا مثلا بلد باشیم کجا بریم که از باد در امون باشیم. خدایی خودش این یکی رو خیلی بلد بود. جاهایی میبرد ما رو که یه قطره باد هم نمیومد. مثل همین جا.

یکی از عکسایی که از همه نظر راضی بودم ازش همین عکس بود. اون بالایی نه. این پایینی رو میگم. مخصوصا از باد که به موقع رفت تو پرچم و مخصوصا تر از این آقا که خوب دستش گرفت پرچم رو.

آقا ما هرکار کردیم نتونستیم یه عکس خوشگل از این آقا بگیریم. هر وقت میخواستم ازش عکس بگیرم یه افکت خاص به صورتش میداد که عکس رو خراب میکرد و البته غیر قابل انتشار. البته شاید من عکاس نبودم. هادی تونست عکس بگیره.

از اینا که گذشتیم و روبرومون رو نگاه کردیم مینی بوس رو دیدیم که داشت گرم میشد تا ما رو برسونه به مبدئی که الان مقصد شده بود. بله. یه اردوی کوه دیگه هم تموم شد. حالا زود باید برگردیم شهر که خانواده بچهها منتظرند. وای خانواده! زنگ زدهاند، برنداشتهام.
حالا جالبش اینجاست به دفتر بصائر که رسیدیم تازه فهمیدیم کلید رو دادیم به کسی و اونم الان معلوم نیست کجاست. بله. ظاهرا باید یه مرد یه کاری میکرد. آقا مجتبی که بدجور تحت تاثیر سنگ نوردی سرپرست عزیز تو کوه بود (که عکس نداریم ازش) اول از همه داوطلب شد برای بالا رفتن از دیوار راست. انصافا هم قشنگ رفت. من که خوشم اومد. البته منم که اندازه اون بودم روزی چند بار دیوار خانهمون را بالا میرفتم. الان دیگه پیر شدم و موهام رنگ دندونام شده.
