دربست

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هیئت هفتگی» ثبت شده است

هیئت هفتگی...

پنجشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۵۵ ب.ظ


داشت کم‎کم سرخی سینه‎ها از بین می‎رفت...

  • محمد دارینی

دعوتنامه برای آقایمان...

پنجشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۰۰ ب.ظ

 سلام آقا...

خوبی؟

ان شاء الله کی میبینمتون؟

آقا جان ما برای بعد از ظهر جمعه میخواهیم یک مراسم بگیریم و دعا کنیم برای دیدن هر چه زود تر شما.

میخواستم ببینم وقت دارید سری به مجلس ما بزنید؟

اگر بیایید خوشحال می‎شویم.

بچه ها دلشان خیلی برایتان تنگ شده...

میدانم آدرس را داری آقا جان،همان دفتر بصائر خودمان،منتظریم.

به امید دیدار آقا...

 

 

موجی های دیگر:

هادی عزیز

حمید عزیز

مرتضی عزیز(در اینجا فقط برای حفظ وزن این را گفتم وگرنه من برای ایشون احترام زیادی قائلم)

علی عزیز

ایمان عزیز

محسن عزیز

 

 

  • محمد دارینی

لبیک یا امام

شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۰۱ ب.ظ


می‎خواستند برای رحلت امامشان مراسم بگیرند و یادی هم بکنند از شهدا...

بچه ها از چند روز قبل به صورت خود جوش کار ها را انجام می‎دادند و دکور می‎زدند و ...

وقتی روز چهارشنبه شد بچه ها از صبح آنجا کار می‎کردند و زحمت می‎کشیدند که فضا را آماده کنند برای عزاداری.

یکی از بچه ها مامور شد تا به صورت تلفنی اطلاع رسانی کند.

نفر اول: گرفتارم؛ با این وضع هوا هم که نمیشه دیگه...

نفر دوم: میخوام برم باشگاه؛ شرمنده؛ هوا هم که اینجوریه...

نفر سوم: تو این هوا که نمی‎تونم از خونه بیام بیرون

و همه ی بچه ها با یک طوفان آبکی جا خالی کردند و به امامشان لبیک نگفتند.

این ها وادی طور را نمی‎خواهند...

  • محمد دارینی

هیئتی ها

شنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۰۹ ب.ظ

شب بود داشتم از هیئت بر می‌گشتم وقتی رسیدم خونه مهمان داشتیم یکی از دوستان پدرم که با من خیلی صمیمی بود

همینکه رسیدم از جا بلند شد و روبوسی چربی با هم کردیم

جویای حال و احوال شد بعد هم پرسید تا این وقت شب کجا بودی محمد آقا؟

رفتارش را حدس می زدم گفتم هیئت

با حالت تعجب گفت هیئت(!!!)؟؟ این وقت سال؟؟

الان که نه محرم است نه فاطمیه ؟؟

ماجرای هیئت هفتگی مان را برایش گفتم که کاش نمی گفتم

ییهو داغ کرد و صدایش را بلند کرد و شروع کرد به حرف های همیشگی

جوونای ما رو دارن به چه راهی میکشن

زندگی که همش گریه نیست

همین کارا رو میکنید که جامعه ایران انقدر غم زده و فقیره دیگه

و خیلی دیگه از این حرفا که بار اولش هم نبود می گفت

خلاصه اینها را گفت و چایش را خورد و چند تا نصیحت به ما کرد و رفت

آن شب تا صبح خوابم نبرد

به این فکر می کردم که چرا افکار آدمها انقدر  با هم فرق دارد

دوست داشتم کاری کنم تا طرز دید او نسبت به هیئت و بچه هیئتی ها تغییر کند

تا حدود ساعت 3 چشم بر هم نگذاشتم

هیئت که نمیاد

بله باید کاری کنم تا خارج از هیئت با فضای هیئت آشنا بشه

نظرم رو با مسئول هیئت در میان گذاشتم

تا شاید موافقت بشه و ما هم بتونیم یه کم ثواب کنیم

 

 

 

  • محمد دارینی