دربست

زندگی جدید

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۲۱ ب.ظ


بعضی اتفاقات زندگی آدم را 180 درجه تغییر می دهند. یعنی درست از این رو به آن رو می کنند. همه برنامه های زندگی آدم را تغییر می دهند. مثلا... مثلا بردن صد میلیون تومان پول نقد یا برنده شدن یک ماشین آخرین سیستم توی قرعه کشی بانک.

وبلاگ، از آن چیزهایی است که زندگی را از این رو به آن رو می کند. یعنی حتی ساعت خواب آدم را هم تغییر می دهد. امروز با شروع به کار وبلاگ جدیدم دوباره برنامه تازه ای برای خودم ریختم. انگار دوباره زندگی جدیدی را شروع کرده ام. 


همراه زندگی جدیدم باشید...

  • محمد دارینی

انتهای خیابان فرعی

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۱۵ ب.ظ

می گویند یا کار را شروع نکن یا خوب شروع کن. خب راست می گویند دیگر. ولی یک چیز را نگفته اند آن هم اینکه اگر وسط کار فهمیدی که داری راه را اشتباه می روی همان جا بایست و مسیرت را به سمت هدفت تغییر بده.  بنده خدا توی مسیر پایش گیر کرد و زمین خورد اما برای اینکه کم نیاورد بقیه مسیر را سینه خیز ادامه داد.

نمی خواهم حالا که توی مسیر دربست پایم گیر کرده و افتاده ام به روی خودم نیاورم و بقیه مسیر را سینه خیز بروم. باید اعتراف کنم که زمین خورده ام. باید اعتراف کنم که دیگر نمی خواهم این طور بنویسم. دیگر نمی خواهم به مسیر کجی که تا حالا رفته ام ادامه بدهم. باید مسیرم را به سمت هدف عوض کنم.

دیدم به وبلاگ نویسی عوض شده است. نمی دانم چطور شد که این طور شد اما اتفاقی است که افتاده است. اتفاقی که حتما خیری در آن است. حتما خیری است در ادامه وبلاگ نوشتنم.

دربست را تا چند وقت دیگر با تمام خاطراتی که همراهش داشتم رها می کنم. نمی بندمش. فقط رهایش می کنم. تمام تلاشم را هم می کنم که بسته نشود. باز بماند تا بتوانم روزی از بالا به مسیر نوشتنم نگاهی بیندازم. حیف دیفال در میانمان نیست. شاید کمک زیادی می توانست بکند.

رفقا! منتظر وبلاگ جدیدم باشید.

  • محمد دارینی

تولد یک عقب مانده!

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۲۸ ق.ظ

دیده اید آنهایی که دیپلم سال شصت دارند چطور به دیپلم داشتن شان افتخار میکنند. گاهی وقت ها توی عمل از فوق لیسانس اش هم بیشتر بارشان است. آن هایی که گواهینامه سال شصت دارند هم همینطور. جوری فرمان پیکان را با یک انگشت می چرخانند که انگار فرمان هیدرولیک بنز توی دستشان است. آن هایی که سرباز سال شصت بوده اند. مردانگی شان اندازه سردار الان است. آخر جزو اعتقاداتشان است که جوان تا سربازی نرود مرد نمی شود. آن هم سربازی سال شصت. ما جوان های دهه هفتادی هم با دهه پنجاهی ها یا دهه چهلی ها خیلی فرق می کنیم. انگار خیلی از آن ها کوچک تریم. وقتی خاطرات یک جوان نوزده ساله ی آن روزها را می خوانم با خودم می گویم «چقدر کوچک مانده ام». وقتی نامه مجتبی رافی که یازده ساله است را میخوانم و به یازده سالگی خودم فکر میکنم خنده ام می گیرد. اگر بخواهم خودم را با آن ها مقایسه کنم باید امروز تولد پنج سالگی ام را جشن بگیرم. وقتی به خودم نگاه می کنم تازه می فهمم چقدر عقب مانده ام. یک عقب مانده ذهنی!

 

 

بخشی از نامه مجتبی رافی (کلاس پنجم دبستان) به رزمندگان اسلام:

برادر شجاع و رزمنده ام، سلام

دست های پرتوان تو را که مسلسل به سوی دشمن گرفته ای، می بوسم. پاهای تو را که در مرزهای اسلام گام برمی دارد، می‎بوسم. و چشمان تو را که در سنگرها دیده بانی می کند، می بوسم.

برادر عزیز، نبردهای طریق القدس و مطلع الفجر تو را در تلویزیون دیدم. چه غرور انگیز بود. خوشا به حال تو که با حمایت امام زمانعلیه‎السلام در جبهه ها به پیش می تازی...




+ کتاب نامه های دلتنگی نوشته علی شیرازی

  • محمد دارینی

American capitulation

يكشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۵۳ ب.ظ


کاپیتولاسیون: کا... پی... تو... لا... سیون. توی خانه نشستهاید و دارید ماه عسل تماشا میکنید. یکهو یک گاو در را میشکند و وارد خانه میشود. خانه را به هم میزند. تمام وسایل را به هم میریزد. در یخچال را باز میکند و هرچه دارید میخورد. به سمت دکور حملهور میشود و تمام ظروف را میشکند. وقتی همهچیز را بههم میریزد وسط پذیرایی میایستد و درحالیکه به شما زل زدهاست روی فرشتان خرابکاری میکند. شما هیچکاری نمیتوانید بکنید. او یک گاو آمریکایی است و فقط باید در آمریکا محاکمه شود. او در خانهی شما مصونیت قضایی دارد.

  • محمد دارینی

زندگی عمیق حسینی...

شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۳۶ ق.ظ


هیئتِ تنها کافی نیست. باید برایمان ملکه شود...




+ خاطره حاج مهدی سلحشور از ساعات آخر عمر حاج فرج...

  • محمد دارینی

اَوْسِعوا لِلشَّبابِ...

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۰۱ ب.ظ
عادت دارم. روز جشن یا عزای اهل بیت علیهم السلام که می شود از راه های مختلف احادیث معصومی که آن روز منتسب به ایشان است را می خوانم. امروز طبق عادت مشغول خواندن احادیث پیامبر اکرم صلوات الله علیه بودم که با این روایت روبرو شدم. این را چند سال پیش خوانده بودم و خواندن دوباره اش آن هم توی چنین روزی خیلی خوشحالم کرد.

اَوْسِعوا لِلشَّبابِ فِى الْمَجْلِسِ وَ اَفْهِموهُمُ الْحَدیثَ فَاِنَّهُمُ الْخُلوفُ وَ اَهْلُ الْحَدیثِ؛ 

براى جوانان در مجالس جاى باز کنید٬ و امور نو و جدید را به آنان تفهیم کنید٬ چرا که این گروه جایگزین شما و درگیر مسائل جدید خواهند شد.

[الفردوس ٬ ج ٬1 ص ٬98 ح 320]




پی نوشت:

+ عکس مال خودمه!

  • محمد دارینی

تفریح تشکیلاتی!

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۸ ق.ظ


این داستان واقعی نیست:

امروز با بچه ها رفته بودیم بیرون. روز جمعه و هوای بهاری این روزها جان می دهد برای یک تفریح چهار پنج نفره توی یک نقطه ی دنج از این شهر. البته خودتان بهتر می دانید اگر هوای بهاری و نقطه دنج هم باشد ولی جوجه و آتشی در کار نباشد... اصلا نمی شود اسمش را گذاشت تفریح.

دیشب که به بچه ها برای هماهنگ کردنِ امروز زنگ می زدم مسئولیت های هر کدامشان را بهشان می گفتم. محسن مسئول بساط جوجه بود و هادی و سید جلیل هم قرار شد کنارش باشند و کمکش کنند. من و حمید هم جوجه ها را سیخ بکشیم. محل قرارمان هم جلو دفتر بود تا حمید با ماشین بیاید و برویم.

صبح همگی با کمی تاخیر از آن ساعتی که قرار گذاشته بودیم سر قرار رسیدیم و سوار ماشین شدیم. هادی که معلوم بود شب دیر خوابیده است تا توی ماشین نشست سرش را روی شانه من گذاشت و خوابید. من، محسن و سید هم گاهی چیزی می گفتیم و گاهی هم هر سه ساکت می شدیم. به محل که رسیدیم بچه ها سریع پیاده شدند و وسایل را پایین گرفتند. منطقه دنج و باصفایی 

بود. من و حمید مشغول پیدا کردن جا و پهن کردن زیرانداز شدیم و بقیه بچه ها هم رفتند دنبال فراهم کردن بساط جوجه. هادی و جلیل رفتند دنبال هیزم و محسن سنگ ها را کنار هم می چید تا جایی برای آتش درست کند. چند دقیقه ای از رفتن هادی و جلیل گذشت که یک دفعه جلیل داد زد: «بچه ها! بچه ها! بیاید اینجا!» اولش فکر کردیم موجود خاصی پیدا کرده و می خواهد به ما نشانش بدهد ولی وقتی رسیدیم دیدیم هادی روی زمین نشسته است و دست به پایش گرفته است. از چهره اش معلوم بود که خیلی درد می کشید. پایش پیچ خورده بود. کمکش کردیم روی پای دیگرش بلند شد و به سختی تا روی زیرانداز آمد. حالا همه دست از کار کشیده بودند و دور هادی جمع شده بودند. حمید که چیزهایی بلد بود مشغول وارسی شد و بعد از چند دقیقه گفت: «فکر نمی کنم چیز خاصی باشد. از جا که در نرفته است.» بالشتی برایش گذاشتیم تا دراز بکشد و استراحت کند. من همراه سید رفتیم برای جمع کردن هیزم. هیزم آوردیم و آتش دادیم تا ذغال شود. آتش که رو به راه شد ترتیب جوجه ها را دادیم. انصافا عجب جوجه ای بود. دست بچه ها درد نکند.


موجی های مشکَّل:

پاورقی

کاه گل

نقطه ویرگول

  • محمد دارینی

عمار در خطر است!

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۰۶ ب.ظ

چند وقت پیش بود که بعد از هیئت فیلمی پخش شد که متاسفانه از قبل دیده نشده بود و به طور خودجوش بچه ها تصمیم گرفتند پخشش کنند. فیلم درباره فیس‎ بوک و اسرائیلی بودنش بود. یکی از لوگوهای فیس‎ بوک را نشان داد. از جاهاییش به جاهای دیگرش خط‎ هایی وصل کرد و یک ستاره ساخت که ببینید مردم ما کشف کردیم که این‎ ها همه میدان دشمن است و از این حرف‎ ها. فیلم که پخش شد بزرگتر جمع‎ مان شروع کرد به توضیح دادن که آقا انقدر این چیزها را بزرگ نکنیم. همه ما می دانیم فیس بوک میدان دشمن است حالا چه آدمک های لوگو اش سیزده تا باشند چه چهارده تا. راستی یادم رفت. یکی از این به قول خودشان افشاگری ها این بود که آدمک‎های این لوگو سیزده‎تا هستند. این را که گفت یاد خاطره‎ای افتادم. البته خودم هم وقتی این جریان را شنیدم چند روز در شک به سر می‎بردم ولی الحمدالله گل گاوزبان خوردم و خوب شدم. جریان از این قرار بود که بنده‎خدایی در یکی از روستاها سیزدهمین بچه‎اش در راه بود. این مرد تا چند ماه اول خوشحال بود و دنبال جنسیت بچه. چند ماهی که می‎گذرد و جنین شکل می‎گیرد مرد یادش می‎ افتد که ای وای! این بچه سیزدهم ماست. سیزده! عدد نحس! این بچه نباید به دنیا بیاید. خبر که در روستا می‎ پیچد اهالی روستا هم دخالت می کنند و نقل مجالس شان می شود این حرف که "این بچه ی نحس باید سقط شود". مادر هم مجبور می‎شود بچه را سقط کند. جالب این‎ جاست خبر رسیده که از آن جریان به بعد این آقا خیلی هم بزرگ شده و قابل احترام. برای چه؟ چون به اعتقادات پایبند بوده و پسرش را فدا کرده!

فیلم که پخش شد و حاج آقا هم حرف‎ هایش را زد؛ بعضی ها را دیدم که انگار با حاج آقا موافق نبودند و به جای حل کردن مشکل شان از راه بحث و گفت و گو سعی کردند مجلس را ترک کنند. 

***

چند روزی است مسئله ای ذهنم را درگیر کرده است. می‎گویم دقت کرده اید اسکارِ آن وری ها با عمارِ ما هم قافیه است؟ به نظر من درست است اسکار خیلی قدیمی تر از عمار است ولی اتفاقی است که افتاده. آن ها از این کارشان هدف شومی دارند.

  • محمد دارینی

هم دردی

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۰۶ ق.ظ


توی غروب معنا دار شلمچه به یک چیز خیلی فکر کردم. من و شهدا فقط یک نقطه مشترک داریم. هر دو زیارت نرفته ایم... 

  • محمد دارینی

پذیرایی میزبان

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ق.ظ


شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها بچه های هیئت میزبان شهید 18 ساله ای بودند که بعد از 30 سال به شهرش برمی گشت. البته بهتر است بگویم شهید میزبان بچه ها بود. آخر میزبان است که از میهمان پذیرایی می کند. وقتی پیامک هیئت برایم آمد که "امشب میهمان داریم" دلم بدجور هوایی شد. دلم هوایی جایی شد که یک هفته نمی شود از آنجا برگشته ام.

چند روز پیش خدا توفیق داد تا با رفقا مهمان شهدا باشیم. توی آن چند روزی که مهمان بودیم یکی از جاهایی که دعوت شدیم معراج شهدا بود. خوب موقعی رسیدیم. دور تابوت ها تقریبا خالی بود. دور تابوت شهید جمع شدیم و سفره دلمان را باز کردیم. مجلسی بزمی به راه افتاد. حال و هوایمان شبیه حال و هوای بچه های هیئت دور تابوت شهید عباسعلی جوان بود. 


پی نوشت:

+ توی آن مجلس بزمی که داشتیم یکی از رفقا می گفت: دیده اند ما عرضه کار کردن نداریم خودشان آمده اند کارها را درست کنند.

+ میهمان های شهید:

حمید اسماعیل زاده

علی زاهدی

مرتضی استاجی

محسن هاشم آبادی


  • محمد دارینی