دربست

۶ مطلب با موضوع «کتاب های من» ثبت شده است

آن بیست و سه نفر

شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۴۲ ب.ظ


تا به حال هر چه از اسارت شنیده ام یا در فیلم ها دیده ام همه اش از اسارت در اردوگاه ها بوده است. اسارت در زندان استخبارات تا به حال خیلی کم برایمان روشن شده است. آن بیست و سه نفر خیلی خوب شرح حال شان را در زندان استخبارات توصیف کرده اند و اینکه چگونه از آن جا به رمادی منتقل شده اند. این کتاب با توصیفات زیبایی که دارد خیلی خوب وحشی گری های بعثی ها را در زندان استخبارات بیان می کند.

یک نگرانی که وجود دارد و موجب می شود خیلی از کتاب خوان های حرفه ای به سمت آن بیست و سه نفر نروند نام نویسنده آن است. نویسنده یک رزمنده است که خودش یکی از آن بیست وسه نفر بوده است. خیلی ها وقتی اسم آقای احمد یوسف زاده را روی کتاب می بینند بدون مکث پیش بینی می کنند و می گویند کتاب متن خوبی ندارد. خوب نوشته نشده است. آقای احمد یوسف زاده خیلی خوب تصاویر زندان های عراق و شکنجه ها و البته دیدار با صدام را به تصویر کشیده است. گاهی اوقات در خلال داستان یک چیز را جوری توصیف می کند که انگار تمام عمرش را برای نویسندگی گذاشته است. یکی دیگر از چیز هایی که جذابیت داستان را کم کرده و موجب شده خیلی ها به طرف کتاب نروند لو رفتن داستان کتاب توی برنامه ماه عسل است. این برنامه با سبکی که در بیان داستان هایش دارد هر چه در کتاب بود را از زبان نویسنده و دوستانش گفت و هیچ چیزی برای کسی که هنوز کتاب را نخوانده بود نگذاشت.

بگذریم. خلاصه اش اینکه آقای احمد یوسف زاده خیلی خوب توانسته است از پس این روایت برآید.

 

یک نکته:

اگر می خواهید رسم رفاقت یاد بگیرید حتما این کتاب را بخوانید. رفاقتی که توی این کتاب بین اسرای ایرانی مخصوصا احمد یوسف زاده و دو رفیق دیگرش نشان داده شده است برای ما امروزی ها که ادعای رفاقت می کنیم خیلی خوب و آموزنده است.




+ تقریظ رهبر انقلاب بر "آن بیست و سه نفر"

  • محمد دارینی

برادرانه!

شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۴۹ ق.ظ

 

اویس و آسیف دو برادرند. دو برادر که هیچ وقت هم دیگر را به چشم برادر نگاه نمی کنند. رابطه اویس و آسیف رابطه مرید و مراد است. رابطه ای که تا آخر عمر آسیف باقی می ماند و اویس تازه بعد از شهادت آسیف می فهمد که برادر داشته. برادری که همیشه عاشقش بوده ولی نه عشق برادرانه. نمی دانم چیزی از حرف هایم می فهمید یا نه. راستش خودم هم هنوز بعد از خواندن این کتاب نفهمیده ام چجور باید معرفی اش کنم.

جنگ کردستان و کومله ها و جنگلی ها را که یادتان می آید. اگر هم یادتان نمی آید آنقدر درباره اش خوانده اید که بدانید جنگلی ها که بودند و کومله ها که. اویس اولین بار برادرش را در اردوگاه جنگلی ها می بیند. وقتی توی اصطبل قایم شده تا اسب ها را رم بدهد و اردوگاه را بهم بریزد. شاید اگر آسیف خودش را نمی رساند و چاقوش را توی ستون اصطبل فرو نمی کرد اویس هیچ وقت رم دادن اسب ها را یاد نمی گرفت. شاید اگر آسیف آدرس انبار مهمات جنگلی ها را نمی داد اویس و پدرش هیچ وقت نمی توانستند نصف اردوگاه را ببرند روی هوا. شاید اگر اویس می دانست آسیف برادرش است و نفوذی است بین جنگلی ها آن عملیات هیچ وقت به نتیجه نمی رسید. شاید اگر اویس می دانست که آسیف تنها برادرش است هیچ وقت نمی گذاشت برود توی آن شبکه مین تا جای کمین کومله ها مشخص شود. اویس در تمام مدتی که با آسیف بود او را به چشم یک جوان رعنا که با چشم هایش حرف می زند نگاه می کرد. همیشه به عنوان الگویش بود درحالی که می دانست هیچ وقت نمی تواند مثل او حرف بزند و رفتار کند. او آسیف را این طور می دید و همین طور هم عاشقش بود.

 

 

بخش هایی از متن کتاب:

رفتی. حسابی به هم ریخته ام. روحم پاره پاره شد. کسی توی دلم خندید. نگاه کردم. دیدم همه ی درخت های پای تپه می خندند. همه دیدند تو چه کردی. کوه ها، درخت ها، آدم ها، همه. پس از این هیچ چیزی نمی تواند اتفاق بیفتد. بعد از تو دنیا ساکت و خاکستری است. دلم آویزان مانده. می داند دیگر زنده نخواهد ماند که تو را ببیند. و او دیگر نمی آید. نمی آید. دیگر نمی آید.

 

وصیتنامه ات را خواندم و همه چیز را در سکوت پذیرفتم. آن گوشه نشسته ای تماشام می کنی. می خواهی بدانی با خواندنش چه شکلی می شوم؟ مطمئن باش از اینی که هستم دیوانه تر نمی شوم. این همه سال به پات نشستم و دروغ را زندگی کردم. نه اینکه تو را مقصر بدانم همه ی این ها به خاطر یه چیز است:  خدا + خدا + خدا.

 

پی نوشت:

در طول مدتی که این کتاب را می خواندم به این فکر می کردم اگر روزی معلوم شود بهترین دوستم که خیلی هم دوستش دارم برادرم است چه حالی می شوم.

 

 

  • محمد دارینی

این وبلاگ واگذار نمی شود!

يكشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۳۵ ب.ظ



خیلی وقت بود این کتاب در قفسه ی کتاب آسمان داشت خاک می خورد و هیچ کس نمی خریدش. نمی دانم چرا توی این چند وقت کسی طرفش نرفته. شاید واقعا نمی دانسته اند چه کتابی است و چه داستانی دارد این وبلاگ...

معمولا وبلاگ نویس ها اسم کتاب را که میخوانند ترغیب می شوند برای برداشتن و ورق زدنش. به این بهانه قسمتی از خاک لای برگه هایش می رود. ولی باز هم هر چه فکر میکنم نمی فهمم چرا تا به حال کسی نخریده اش.

وقتی کتاب را از قفسه برداشتم و خاک رویش را تمیز کردم جملات پشت کتاب را خواندم.

زال نوجوانی آبادانی است که در دوران جنگ یکی از همسایه ها دسته کلیدی به او سپرده اند تا وقتی برگشتند آن را پس بگیرند. زال، دلباخته فریبا دختر همسایه بوده ولی فریبا نسبت به او احساسی نداشته است. حالا بعد از سی و چند سال وبلاگی به نام دسته کلید به راه می افتد و اتفاق های تازه ای را به دنبال دارد.

اصلا خوب نوشته نشده اند ولی همین که فهمیدم داستان مربوط می شود به سی و چند سال قبل و از آن داستان هایی است که در حاشیه جنگ اتفاق افتاده بیشتر مشتاق شدم که بخوانمش. راستش ما وبلاگ نویس ها عاشق حاشیه ایم.


دید یک وبلاگ نویس به کتاب:

اگر بخواهم به عنوان یک وبلاگ نویس به کتاب نگاه کنم، این کتاب خوبی هایی دارد و بدی هایی.

کتاب قالب یک وبلاگ را نشان می دهد به همراه نظرهایش. یعنی صفحات کتاب صفحات یک وبلاگ است. خوبی این وبلاگ این است که هر روز بروز می شود. خوبی اش این است که وبلاگ نویس می رود دنبال داستان وبلاگش. البته درست است وبلاگ نویس در اصل داستان نویس است ولی در هر حال در فضای وبلاگ می نویسد.

این وبلاگ بد آموزی هایی هم دارد. وبلاگ نویس به نظراتش جواب نمی دهد. گاهی اوقات نظراتش را در پست بعدی جواب میدهد. اصلا خود اسم کتاب بد آموزی دارد. مگروبلاگ را  واگذار می کنند؟ واگذار کردن وبلاگ یعنی فاجعه. یعنی یک مرض که می تواند یک وبلاگ نویس را از پا در بیاورد.

توصیه میکنم این کتاب را بخوانید ولی مواظب وبلاگتان باشید. نکند مریض شوید.

این وبلاگ اولین کتابی بود که از فرهاد حسن زاده خواندم و بهانه خوبی شد برای خواندن کتاب های دیگر ایشان.




پی نوشت:

+ کتاب آسمان یکی از آن کتاب فروشی های خوب است که وقتی واردش می شوی بدون کتاب نمی توانی بیرون بیایی.

+ ما به وبلاگ نویس هایی که مشکل دارند در بروز کردن وبلاگشان می گوییم مریض.

  • محمد دارینی

این وبلاگ... (2)

يكشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۷:۳۸ ق.ظ


فرهاد حسن زاده وبلاگ دسته کلید را می بیند و خوشش می آید و آن را می کند یک کتاب. نویسنده داستان درناست. یک نویسنده جوان که یک سوژه در شهرش را انتخاب می کند و به دنبالش می رود و ماجرا های جالبی از آن در می آید.

فرهاد حسن زاده گاهی وقت ها که وارد وبلاگ می شود با ارور هایی روبرو می شود و مجبور می شود رفرش کند.



از وبلاگ نویسی درنا اصلا خوشم نمی آید. از مقدمه هایی که بر بعضی قسمت های داستان نوشته است تا جواب ندادن به کامنت هایش. درنا بیشتر کامنت هایش را بی جواب گذاشته. این جواب ندادن به کامنت هایش را دوست ندارم. بی هیچ وجه برایم قابل قبول نیست. اینجای کار بیشتر اعصابم را بهم می ریزد که درنا بعضی کامنت هایش را درون مقدمه اش بر داستان جواب می دهد. یعنی جواب کامنت هایش را با پست بعدی می دهد. این جور کار کردن با وبلاگ را اصلا دوست ندارم. اصلا نمی پسندم.


پی نوشت:

+ اواسط کتاب هستم. دارد کم کم تمام می شود.

  • محمد دارینی

این وبلاگ...

پنجشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۴۲ ق.ظ

6 مرداد 1391 وبلاگ نویسی اش را شروع میکند. یک وبلاگ نویس خیلی دقیق. هر روز وبلاگش بروز می شود. هر روز حول و حوش ساعت 19 یا همان 7 شب خودمان. وبلاگش داستانی دارد. داستان وبلاگش هم داستان دارد. شاید داستان داستانش هم داستان داشته باشد. داستان داشتن وبلاگش می تواند خوب باشد یا شاید هم بد. نمی دانم. شاید این جور راحت تر است. یا اصلا شاید داستان داشتن وبلاگش دلیلی داشته باشد. حتما با داستان وبلاگش چیزی می خواهد بگوید. شاید هم نه. این چیزی ندانستن از قصد و غرض یک نویسنده خوب است چون وادارم می کند وقتی به جای چرخ زدن در فضای اینترنت کتاب بخوانم.



 

 

پی نوشت:

تازه کتاب را شروع کرده ام.


  • محمد دارینی

ندیده‎بانی

سه شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۵۰ ق.ظ

اولین بار در اردو باهاش آشنا شدم. بیت پشت جلدش را که خواندم خیلی مشتاق شدم تا جلد را ورق بزنم و وارد متن شوم. البته بهتر است یادداشتم را این‎طور شروع کنم.

       کلا زیاد شعر می‎خوانم. دلایلی هم دارد. شعر نمی‎خوانم که شعر بگویم. شعر خوب خواندن انرژی‎ام را چند برابر می‎کند. آدم باسواد در زمینه شعر اطرافم زیاد پیدا می‎شود. برای همین هم است که به شعر خوب زیاد دسترسی دارم. بگذریم.

اولین‎بار که ندیده‎بانی را دستم گرفتم اصلا انتظار این‎جور شعرهایی ازش نداشتم. انتظار داشتم شعرهای معمولی‎تری بخوانم. ندیده‎بانی را در برگشت از قم در کنار دوست شاعرم تمامش کردم. یعنی می‎شود گفت اولین بار آن‎جا بود که از شعرهایش لذت بردم. البته از جایی که اصولا به یک بار خواندن یک کتاب شعر قانع نمی‎شوم چند بار دیگر هم بعدها در خانه خواندمش. 

  • محمد دارینی