زندگی عمیق حسینی...
- ۰ نظر
- ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۳۶
چند وقت پیش بود که بعد از هیئت فیلمی پخش شد که متاسفانه از قبل دیده نشده بود و به طور خودجوش بچه ها تصمیم گرفتند پخشش کنند. فیلم درباره فیس بوک و اسرائیلی بودنش بود. یکی از لوگوهای فیس بوک را نشان داد. از جاهاییش به جاهای دیگرش خط هایی وصل کرد و یک ستاره ساخت که ببینید مردم ما کشف کردیم که این ها همه میدان دشمن است و از این حرف ها. فیلم که پخش شد بزرگتر جمع مان شروع کرد به توضیح دادن که آقا انقدر این چیزها را بزرگ نکنیم. همه ما می دانیم فیس بوک میدان دشمن است حالا چه آدمک های لوگو اش سیزده تا باشند چه چهارده تا. راستی یادم رفت. یکی از این به قول خودشان افشاگری ها این بود که آدمکهای این لوگو سیزدهتا هستند. این را که گفت یاد خاطرهای افتادم. البته خودم هم وقتی این جریان را شنیدم چند روز در شک به سر میبردم ولی الحمدالله گل گاوزبان خوردم و خوب شدم. جریان از این قرار بود که بندهخدایی در یکی از روستاها سیزدهمین بچهاش در راه بود. این مرد تا چند ماه اول خوشحال بود و دنبال جنسیت بچه. چند ماهی که میگذرد و جنین شکل میگیرد مرد یادش می افتد که ای وای! این بچه سیزدهم ماست. سیزده! عدد نحس! این بچه نباید به دنیا بیاید. خبر که در روستا می پیچد اهالی روستا هم دخالت می کنند و نقل مجالس شان می شود این حرف که "این بچه ی نحس باید سقط شود". مادر هم مجبور میشود بچه را سقط کند. جالب این جاست خبر رسیده که از آن جریان به بعد این آقا خیلی هم بزرگ شده و قابل احترام. برای چه؟ چون به اعتقادات پایبند بوده و پسرش را فدا کرده!
فیلم که پخش شد و حاج آقا هم حرف هایش را زد؛ بعضی ها را دیدم که انگار با حاج آقا موافق نبودند و به جای حل کردن مشکل شان از راه بحث و گفت و گو سعی کردند مجلس را ترک کنند.
***
چند روزی است مسئله ای ذهنم را درگیر کرده است. میگویم دقت کرده اید اسکارِ آن وری ها با عمارِ ما هم قافیه است؟ به نظر من درست است اسکار خیلی قدیمی تر از عمار است ولی اتفاقی است که افتاده. آن ها از این کارشان هدف شومی دارند.
از بالا نگاه کردن به یک مراسم آدم را از همه چیز مطلع میکند. حتی از شنا کردن مورچه ته قابلمه ی شربت. وقتی از بالا به جشن هیئتمان نگاه میکنم انگار چیزهایی هست که بدجور توی ذوقم می زند. مثلا این که میگوییم ساعت پنج ولی پنج و نیم شروع می کنیم. البته دیر شروع شدن هیئت ها انگار شده جزئی از برنامه هیئتها. از قبل برایش برنامه می ریزند. «می گیم ساعت 5 تا پنج و نیم بچهها بیان دیگه.»
از این بالا پیچ و تاب ها و گرههای سیم را هم میبینم. خیلی توی ذوق میزند. یاد آن بازی بچگی مان می افتم. باید خرگوش را با خطهایمان به هویج میرساندیم. گاهی اوقات خطهایمان آن قدر توی هم میرفت که خرگوش با سر میخورد توی دیوار.
از این بالا دوربین را نمیبینم. بابا نا سلامتی برنامه شروع شده است. این برنامه گزارش تصویری می خواهد. حالا از شربت خوردن ها و ماجراهای قبل هیئت نگرفتی حداقل از پانتومیم بگیر که بعدا بتوانیم به مخاطبمان بفهمانیم که قبل از هیئت جنگ بوده است.
از بالا نگاه کردن زاویه خوبی است. همه چیز را میشود دید.
آهای شارلی...
ما عاشق پیامبرمان هستیم...
هر کس هم بخواهد پایش را از گلیمش درازتر کند عاقبت خوبی ندارد.
پی نوشت:
بچه هیئتی های عاشق محمد صلوات الله علیه در اینجا ببینید.
اینجاها را هم بخوانید:
خیلی خندهدار است...
کلاس صدابرداری هیئتی به حد نصاب نرسید...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: این عکس تو صفحهای بود که اطلاعیهی کلاس ها هم بود.
چند وقت پیش با چند تا از رفقای خوب و البته غیر بصائری در حال نگاه کردن فیلم عزاداری یکی از هیئت های بزرگ کشور بودیم. هر کسی در جایی از فیلم فرو رفته بود. یکی غرق صدای مداح شده بود؛ یکی دم گرفته بود و با خود سینه میزد و زمزمه میکرد.
من نمیدانم چرا ناخود آگاه چشمم رفت سمت باند ها و...
با خودم فکر میکردم من دو سه سال از عمر گران بهایم را در هیئت بودم و تقریبا یک سالی هم هست که صوت تنظیم میکنم(منتی هم نیست وظیفه بوده)؛ چرا باید هنوز هم وقتی میروم جایی برای تنظیم صوت با دیدن یک میکسر چشم هایم چهار تا شود؟
آیا من نمیتوانستم بروم فلان موسسه فعالیت کنم و بعد از گذشت کمتر از یک سال آنقدر گنده باشم که فقط لازم باشد ندایی بدهم تا برایم صد تا میکسر و اکولایزر بیاورند؟
بله؛ اینجاست که شاعر میگوید:
یه توپ دارم قلقلیه، سرخ و سفید و آبیه...
بله برادر؛ ما باید به آن درجه از باور برسیم که یک تکه از توپ قلقلی خودمان را به صد تا توپ فلان مارک آنها که برای فلان بازی استفاده میکنند، ندهیم.
بله برادر؛ ما باید آنقدر ولایت پذیری داشته باشیم که یک تار موی مسئول مجموعهی خودمان را به صد تا از این مسئولان انحرافی ندهیم.
بله برادر؛ اگر امروز حسرت این میکسر ها و باند ها به دلمان بماند بهتر از این است که روز قیامت به خاطر لحظه لحظه فعالیتمان در فلان موسسه ها با همان میکسر ها بر پشتمان داغ بزنند.
حرف آخر اینکه ما باید آنقدر با هم صمیمی باشیم که وقتی یک نفر نمیتواند مسئولیتش را انجام دهد ما خودمان داوطلب انجامش شویم نه اینکه منتظر منت کشی باشیم.(خطاب به یکی از دوستان گلم)
سلام آقا...
خوبی؟
ان شاء الله کی میبینمتون؟
آقا جان ما برای بعد از ظهر جمعه میخواهیم یک مراسم بگیریم و دعا کنیم برای دیدن هر چه زود تر شما.
میخواستم ببینم وقت دارید سری به مجلس ما بزنید؟
اگر بیایید خوشحال میشویم.
بچه ها دلشان خیلی برایتان تنگ شده...
میدانم آدرس را داری آقا جان،همان دفتر بصائر خودمان،منتظریم.
به امید دیدار آقا...
موجی های دیگر:
مرتضی عزیز(در اینجا فقط برای حفظ وزن این را گفتم وگرنه من برای ایشون احترام زیادی قائلم)
میخواستند برای رحلت امامشان مراسم بگیرند و یادی هم بکنند از شهدا...
بچه ها از چند روز قبل به صورت خود جوش کار ها را انجام میدادند و دکور میزدند و ...
وقتی روز چهارشنبه شد بچه ها از صبح آنجا کار میکردند و زحمت میکشیدند که فضا را آماده کنند برای عزاداری.
یکی از بچه ها مامور شد تا به صورت تلفنی اطلاع رسانی کند.
نفر اول: گرفتارم؛ با این وضع هوا هم که نمیشه دیگه...
نفر دوم: میخوام برم باشگاه؛ شرمنده؛ هوا هم که اینجوریه...
نفر سوم: تو این هوا که نمیتونم از خونه بیام بیرون
و همه ی بچه ها با یک طوفان آبکی جا خالی کردند و به امامشان لبیک نگفتند.
این ها وادی طور را نمیخواهند...
تا قبل از حضورم در آنجا،هم در مدرسه و هم در محله همه من را یک آدم مقتدر و جسور می شناختند؛ ولی وقتی وارد شدم هر کس هر چه دلش می خواهد می گوید و انگار نه انگار...
قبلا نمی توانستند به من چپ نگاه کنند؛حالا راست راست راه می روند و هر چه دلشان می خواهد می گویند.
اینجا حتی خانوم ها هم به ما گیر می دهند.
آخر من چه گناهی کرده ام؟
آیا این کار خوبیست؟
آدم های جالبی هم ندارد، هر چه می گویی خیلی زود جدی می گیرند،آقا من دارم شوخی می کنم.
اساسا این یک مطلب طنز است.
شما چطور فکر می کنید؟