ماجرای دو دوست...
دو دوست صمیمی بودند که یکی در کوره پز خانه کار میکرد و دیگری هم صبح ها میرفت و سرگذر میایستاد به امید آنکه کاری پیدا کند و پولی بدست آورد و بتواند شکم زن و بچه اش را سیر کند.
یک روز که هر دو آنها از این وضعیت خسته شده بودند، تصمیم میگیرند بروند دنبال یک شغل کم زحمت و بی درد سر.
بعد از سه چهار روز دویدن و به جایی نرسیدن، یکی از آنها به صورت اتفاقی با یک نویسنده آشنا میشود و نویسنده هم وقتی داستان زندگی آنها را میشنود مشتاقانه شروع به نوشتن داستان زندگی این دو دوست میکند.(صرفا جهت اطلاع عرض کنم که نویسنده وبلاگی به نام پاورقی دارد)
آنها به سبب آشنایی با نویسنده علاقهی شدیدی به نویسندگی پیدا کردند؛ به طوریکه شب و روز مینوشتند و برای هم میخواندند و نقد میکردند، تا رسیدند به جایی که با یکی از نویسنده های مطرح کشور (صدر المنتقدین) در یکی از جلسات نقد داستان آشنا شدند و چند کتاب از ایشان خواندند که پشت جلد همه کتاب هایش دربست نقش بسته بود.
آنها در این هنر بی پایان نویسندگی به جایی رسیدند که توانستند کتاب های متعددی به چاپ برسانند و هنوز هم جایگاه هنری خود را مدیون همان نویسنده بزرگ هستند.
یکی از آنها که متاهل بود و سرش در حساب و کتاب بود اسم وبلاگ خود را ضربدر و دیگری که به اختلاف ها دامن زده بود مثبت منفی را انتخاب کرد.
- ۵ نظر
- ۲۸ خرداد ۹۳ ، ۱۷:۱۲