کوله پشتی...
عید شده است و همه به دنبال سررسید و تقویم های سال جدید هستند.
اما من با کوله پشتی...
- ۱ نظر
- ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۴۳
عید شده است و همه به دنبال سررسید و تقویم های سال جدید هستند.
اما من با کوله پشتی...
اولین بار در اردو باهاش آشنا شدم. بیت پشت جلدش را که خواندم خیلی مشتاق شدم تا جلد را ورق بزنم و وارد متن شوم. البته بهتر است یادداشتم را اینطور شروع کنم.
کلا زیاد شعر میخوانم. دلایلی هم دارد. شعر نمیخوانم که شعر بگویم. شعر خوب خواندن انرژیام را چند برابر میکند. آدم باسواد در زمینه شعر اطرافم زیاد پیدا میشود. برای همین هم است که به شعر خوب زیاد دسترسی دارم. بگذریم.
اولینبار که ندیدهبانی را دستم گرفتم اصلا انتظار اینجور شعرهایی ازش نداشتم. انتظار داشتم شعرهای معمولیتری بخوانم. ندیدهبانی را در برگشت از قم در کنار دوست شاعرم تمامش کردم. یعنی میشود گفت اولین بار آنجا بود که از شعرهایش لذت بردم. البته از جایی که اصولا به یک بار خواندن یک کتاب شعر قانع نمیشوم چند بار دیگر هم بعدها در خانه خواندمش.
وقتی پشت به نور میکنی ناچاری به دنبال سایهات بروی...
همین چند روز پیش بود که khamenei.ir مهمترین جمله رهبری در سال 93 را از دید مردم روی صفحهاش برد. نظر خودم جملهای بود که سوم شد. به درک! خیلی برایم جالب بود وقتی این جمله را شنیدم. یعنی معلوم بود هیچ کدام از این تحریمها برای آقا اهمیتی ندارد. خیلی حرفهای دیگری دارم برای این جمله. بماند برای بعد.
جاتون خالی امروز رفته بودم عکاسی. قبرستان قدیمی شهرمون. البته مزار شهدامون هم کنار قبرستون قدیمیمونه. دیگه این هم جواری این دو باعث شد چند تا عکس خوب هم از مزار شهدا بگیرم. البته وارد مزار شهدا که شدم غافلگیر شدم. یادمان شهدای هویزه رو ساخته بودند. همون یادمانی که چند وقت پیش با اون وضع خرابش کردند و من هم اینجا گفتم. البته هنوز هم رو حرفم هستم. نباید اونجوری خرابش میکردند.
شاید بپرسی: اون سرپرست که تو قسمت اول حرفش رو زدیم کی بود؟
آقا این سرپرست ما یه آدم گلی بود که نگو. اصلا هر چی بگم کم گفتم. خیلی خوب با بچهها ارتباط میگرفت و رفیق میشد.
البته ناگفته نمونه سرپرستمون علاوه بر اینکه حواسش به بچهها بود سعی میکرد آموزش هایی هم به بچهها بده. مثلا عوارض طبیعی رو توضیح میداد که اگه یه موقع از قافله عقب موندیم بلد باشیم به هم دیگه آدرس بدیم یا مثلا بلد باشیم کجا بریم که از باد در امون باشیم. خدایی خودش این یکی رو خیلی بلد بود. جاهایی میبرد ما رو که یه قطره باد هم نمیومد. مثل همین جا.
یکی از عکسایی که از همه نظر راضی بودم ازش همین عکس بود. اون بالایی نه. این پایینی رو میگم. مخصوصا از باد که به موقع رفت تو پرچم و مخصوصا تر از این آقا که خوب دستش گرفت پرچم رو.
آقا ما هرکار کردیم نتونستیم یه عکس خوشگل از این آقا بگیریم. هر وقت میخواستم ازش عکس بگیرم یه افکت خاص به صورتش میداد که عکس رو خراب میکرد و البته غیر قابل انتشار. البته شاید من عکاس نبودم. هادی تونست عکس بگیره.
از اینا که گذشتیم و روبرومون رو نگاه کردیم مینی بوس رو دیدیم که داشت گرم میشد تا ما رو برسونه به مبدئی که الان مقصد شده بود. بله. یه اردوی کوه دیگه هم تموم شد. حالا زود باید برگردیم شهر که خانواده بچهها منتظرند. وای خانواده! زنگ زدهاند، برنداشتهام.
حالا جالبش اینجاست به دفتر بصائر که رسیدیم تازه فهمیدیم کلید رو دادیم به کسی و اونم الان معلوم نیست کجاست. بله. ظاهرا باید یه مرد یه کاری میکرد. آقا مجتبی که بدجور تحت تاثیر سنگ نوردی سرپرست عزیز تو کوه بود (که عکس نداریم ازش) اول از همه داوطلب شد برای بالا رفتن از دیوار راست. انصافا هم قشنگ رفت. من که خوشم اومد. البته منم که اندازه اون بودم روزی چند بار دیوار خانهمون را بالا میرفتم. الان دیگه پیر شدم و موهام رنگ دندونام شده.
شاید بپرسی: بالاخره آقای غفرانی چی شد؟ دور و بر بچهها موند یا باد که کمتر شد رفت سراغ افق و تخمههاش؟
نه برادر من! آقای غفرانی مثل شیر پشت بچهها بود و تنهاشون نمیذاشت.
تو تموم مسیر مبهوت تیپ حاجآقای گروهمون بودم. با دیدن حاجآقا یاد بچههای جنگ میفتادم، وقتی میخواستن بزنن تو دل دشمن. راستش خیلی دوست داشتم یه عکس خوب ازشون بگیرم ولی ماشاالله به گرد پاشون هم نمیرسیدم که بتونم یه عکس درست و حسابی بگیرم. خیلی دوست داشتم پوتینهای حاج آقامون رو که با شلوار پلنگی خیلی بهش میومد رو نشون بدم. چندتا عکس هم گرفتم ولی چیز خوبی درنیومد. شاید بشه گفت بهترینش همین بود. حاج آقا اینجا رو دامنه ایستاده بود تا مواظب بچهها باشه که خدایی نکرده اتفاقی نیفته.
اصلا مگه میشه اردو رفت و عکس دسته جمعی نگرفت. اونم اردوی کوه.
بله، آقای غفرانی که دید بچهها هی عقب میمونند مجبور شد به زور واصل بشه و با این تکه چوب سوخته تهدیدشون کنه.
نه! ظاهرا عکس بهتر دیگهای هم دارم از حاج آقای عزیزمون. آها! اینجا بود که حاج آقا میخواست از ما جدا بشه و به شهر برگرده تا به قرارش برسه. اصلا دوست نداشتم حاجآقا ازمون جدا بشه. آخه ما حاجآقامون رو خیلی دوست داریم.
چند روزی بود داشتم با خودم ور میرفتم که کی وقت بذارم برای عکاسی. وقتش که معلوم شد رفتم به فکر سوژه. «حالا من جمعه صبح برم از چی عکس بگیرم؟» سوژههایی تو ذهنم بود. خیلی از سوژهها هم خوب بود. هم خوب بود هم عکاسی ازش راحت بود. ولی قسمت شد برم کوه و اونجا دست به دوربین بشم. تجربهی خوبی بود برام. دفعه پیش که رفتیم کوه اونقدر ذهنم درگیر چیزهای مختلف بود که اصلا نمیتونستم عکس بگیرم. موقع عکاسی نمیتونم به چیز دیگهای فکرکنم. اصلا موقع هر کاری نمیتونم به کار دیگهای فکر کنم. به عبارتی دوکار رو همزمان نمیتونم انجام بدم. حرفهای اطرافیان موقع عکاسی خیلی آزارم میده. اصولا موقع عکاسی سعی میکنم جدی باشم. فقط و فقط به سوژم فکر کنم و به عکسی که میخوام بگیرم. این حرف ها رو زدم که اگه وقتی شد که با یکی از شماها رفتم عکاسی حرف نزنید و بذارید عکسم را بگیرم. ضمنا حواستون باشه هیچ وقت بهم پیشنهاد کادر ندید. و همچنین عکسهام رو همون موقع نقد نکنید. چون ممکنه دوربین رو از عرض تو حلقتون کنم. خب بریم سراغ اصل مطلب!
صبح، از خواب که بیدار شدم حدود ساعت هفت و ده دقیقه بود. ای وای! قرارم با بروبچ رویش ساعت هفت بود. دوست نداشتم دیر برسم. ترجیح دادم نرم تا این که بخوام دیر برسم. اما وقتی قرارم با کربلایی سون دی یادم اومد ییهو از جا پریدم. مثل برق آماده شدم و راه افتادم. یادم نیست ساعت چند بود که رسیدم سر قرار. هنوز مینی بوس نیومده بود. البته باید بگم کسی هم بود که وقتی ما از کوه برگشتیم تازه رسیده بود به مینی بوس. بله دیگه! کسایی که خواب میمونند از لذت کوهنوردی هم نمیتونند استفاده کنند. بگذریم. بازم یادم نیست دقیقا ساعت چند بود که مینی بوس رسید به کوهپایه. از اتوبوس که پایین اومدم انگار همه آرزوهام بر فنا رفت. اون همه خوابهایی که دیشب دیدم... . اصلا نمیدونم چی شد که برف با خودش فکر کرد که الان وقت خوبیه برای باریدن. آخه الان هم موقع برف بود؟ تازه سرپرستمون میگفت بریم اون طرف کوه برف شدیدتر هم میشه. این رو که شنیدم کلاه بارونیش رو سرش کردم تا از برف اون طرف کوه در امون باشه. دوربین رو میگم. آخه صاحبش تاکید کرده بود حتی یه قطره آب هم روش نریزه. خودم هم هر چی زیپ داشتم کشیدم بالا و راه افتادم. چند قدمی که رفتم تازه فهمیدم پیشبینی سرپرستمون اشتباه از آب دراومده. برف داشت کم تر میشد. خب حالا موقعش بود که شروع کنم به عکاسی. دوربین رو در اوردم و از همون لحظه بود که سعی کردم دیگه نشنوم. اما نشد. تن صدای بعضی از دوستان اونقدر بالا بود که گوشم ناچار بود بشنوه. دوستانی که با دیدن دوربین دور هم جمع شده بودند تا عکس یادگاری بگیرند. هیچ کسی نبود به این آقا امیرحسین بگه نا سلامتی شما مربیای. برو به بچهها برس.
راستش اینبار زیاد سکوت کوه به گوشم نخورد. فکر کنم به خاطر صدای شاتر دوربین بود. البته گاهی این صدا تو صدای باد گم میشد. باد هم از راههای مختلفی صدا ایجاد میکرد. مثلا گاهی میخورد تو پرچمهامون و صداشون رو درمیاورد. گاهی هم با کله میرفت تو شکم بچهها تا اونا هم از ترس داد بزنن و بیشتر مواظب خودشون باشند.
بادی که صبح جمعه به بدن بچهها خورد به گمونم برای کل سال جدید بادشون کرد. البته باد، آقای غفرانی رو هم وادار کرد تا بیشتر مراقب بچهها باشه و باهاشون راه بره. راستش هر وقت ما آقای غفرانی رو دیدیم یا به افق نگاه میکرد، یا تخمه میشکست، یا با لهجه سبزواری شیرینش سربهسر بچهها میذاشت.
تا اینجا که رفتیم مقصد مشخصی ندیدم ولی حدسهایی میزدم. مثلا میگفتم دیگه حداقلش تا اینجا که باید بریم.
بریم...
ادامهاش را در قسمت بعد ببینید...
چند روزی است با آمدن لب تاب و حیات دوبارهاش وقتی که میگذارم برای نوشتن کم شده. نه این که بنشینم پشت سیستم و وقتم را الکی بگذرانم. نه. وقتی نوبت نوشتن میشود میروم سراغ لب تاب. مینشینم تا بنویسم ولی نمیتوانم.
اگر تجربهی نوشتن روی کاغذ را وقتی چیزی ندارید برای نوشتن داشته باشید بهتر میفهمید چه میگویم. وقتی نه سوژه نوشتنت مشخص است و نه قالبش، این قلم و کاغذ است که به دادت میرسد. وقتی نه سوژه داری نه قالب هیچ وقت نمیتوانی پشت سیستم بنشینی و بنویسی. حداقلش این است که من هیچ وقت نمیتوانم.
باقلم و روی کاغذ نوشتن سخت هست چون باید بعدش برای انتشارش تایپ کنی و ویراستاری و... اما همیشه جذاب است. این یکی از راههای یافتن سوژه است. البته یکی از راههایی که تا به حال من به آن رسیدهام. از اینها بگذریم.
امروز وقتی خودم را آماده کردم برای نوشتن خواستم روش جدیدی پیدا کنم برای این که سوژهام جور شود. البته فقط سوژه نه قالب. روش هایی به ذهنم رسید اما خودم از این روش بیشتر خوشم آمد. با خودم گفتم دستم را میبرم میان این همشهری های جوان و هرکدام که بیرون آمد درباره طرح جلدش مینویسم.
این یکی بیرون آمد.
پی نوشت:
این که دربارهاش چه نوشتم و این که اصلا چه شد که این مطالب را انتشار دادم بماند برای بعد. چون اصلا دوست ندارم در یک روز بیشتر از یک مطلب انتشار بدهم.
گاو نه من شیر ده
نوعی گاو است که ظرفیت دوشیدنش فقط ۹ من است. یعنی اگر یک گرم از ۹ من بیشتر شیر از او بخواهیم با پایش میزند و همه شیرها را میریزدو بعضی افراد میگویند ه من شیر ده یعنی اینکه وقتی شیرش به مرز ۹ من میرسد به طور اتوماتیک پای گاو بالا میآید و... . این افراد اعتقاد دارند که بدن این گاو به نوعی دستگاه مجهز است که وقتی شیری که از آن دوشیده میشود به ۹ من برسد آن دستگاه به مغز و مغز هم به پای گاو دستور میدهد که عمل کند و سطل شیر را بریزد. البته ما این نظریه را به طور کامل رد میکنیم. دو دلیل داریم برای این حرفمان. اول اینکه ما هر چه در بدن گاو گشتیم چنین دستگاهی که آن قابلیت را داشته باشد پیدا نکردیم و دوم این که این افراد در نظریهشان از مغز گاو حرف میزنند. این مغز را هم هر چه گشتیم نیافیتم. فکر کنم این دانشمندان یادشان رفته که این موجود گاو است. البته یک دلیل دیگر هم داریم. اصلا آنها چطور جرات کردهاند روی حرف ما حرف بزنند. اینجا حرف، حرف ماست. اِ... این که شد سه دلیل. بگذریم.
چند راهکار داریم برای این که بتوانیم گاو را دور بزنیم و نگذاریم که شیرهایش را با پای خودش نابود کند.
1- از آن جایی که همیشه مذاکره اولین راه برای حل مشکلات است در مرحله اول باید برویم سراغ گاو عزیزمان و با او درباره مشکلمان صحبت کنیم. در اینجا میتوانیم با روشهای مختلف گاو را قانع کنیم که این کار اشتباه است. مثلا یکی از این روشها این است که درباره مسئله انقراض شیر با گاو حرف بزنیم و کار ایشان! را نوعی اسراف بخوانیم و به او هشدار دهیم که این کارش را روزی باید جواب بدهد. از آن جایی که گاو مورد نظر ماده است میتوانیم برایش از بچههای سومالی بگوییم. وضعیتی که الان آنها دارند و تشنهی یک جرعه از همین شیرها هستند. میتوانیم از فیلمهایی استفاده کنیم که وضعیت نابسامان مردم و خصوصا بچههای سومالی را نشان میدهد.
2- حال اگر گاومان خیلی گاو بود و این کارها رویش تاثیری نگذاشت میتوانیم وارد مرحله دوم عملیات شویم و راهکار دوم را اجرا کنیم. در این مرحله میتوانیم با استفاده از یک ترازو که زیر گاو قرار میگیرد و سطل شیر روی آن است گاو را دور بزنیم. وقتی شیر به نزدیکیهای ۲۷ کیلو رسید میتوانیم سطل را برداریم تا گاو نتواند به هدفش برسد. اشتباهی که معمولا در این مرحله انجام میشود این است که سطل دیگری بلافاصله جایگزین سطل پر شده میشود. این کار باعث میشود گاو دست ما را بخواند و ما را دور بزند. مثلا وقتی شیر به ۲۰ کیلو میرسد با لگدش... . اینجاست که ما باید قدر این گاو باهوشمان را بدانیم. اینجور گاوها استثناء هستند و معمولا درصدی از مغز را دارا هستند. داشتیم از اشتباه میگفتیم. هیچ وقت این اشتباه را نکنید و گول هیکل گاو خود را نخورید. آنها به راحتی ممکن است شما را دور بزنند و آن وقت است که شما میروید زیر سوال. ما باید در این مرحله بعد از برداشتن سطل شیر پرشده کمی به گاو مهلت بدهیم تا بتواند روی ما تمرکز کند. البته میتوانیم همزمان با کارمان حواسش را به چیز دیگری پرت کنیم. مثلا برایش تلویزیون روشن کنیم تا بتواند شبکه پویا ببیند.
3- معمولا هیچکس به این مرحله نمیرسد چون معمولا هیچ گاوی نیست تا این مرحله بتواند مقاومت کند. حال اگر گاومان تا این مرحله مقاومت کرد چه کنیم؟ در این مرحله است که دیگر باید آن رویمان را نشانش بدهیم. در این مرحله توصیه میشود که صدایتان را بیندازید توی گلو و داد بزنید. بله. سر گاو داد بزنید. البته پیشبینی میشود او هم ما... بگوید. نگران نباشید. حرفهایتان را نمیفهمد. نا سلامتی گاو است. اگر بخواهد همه چیز را بفهمد که دیگر گاوش نمیگویند. اصلا اگر میفهمید که تا این مرحله دوام نمیآورد.
بله داشتم میگفتم. سرش داد بکشید. هر چه از دهانتان بیرون میآید نثارش کنید. اگر چیزی به ذهنتان نیامد نثارش کنید میتوانید از صوت صدای تماشاگران هنگامی که به داور اعتراض میکنند استفاده کنید. همه جور تویش هست. البته حواستان باشد موجودی که روبرویتان است گاو است. لطفا دوباره به او نگویید گاو.
البته راهکارهای دیگری هم وجود دارد که به علتهای مختلف صرف نظر میکنیم از گفتنش. مثلا دادن داروی بیهوشی به گاو عزیز.