دربست

همون موقع یهویی!!!

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۰۰ ق.ظ

داشتم توی عکس‎های روز پنجم و ششم نمایشگاه توانمندی‎های رسانه می‌چرخیدم که به این عکس برخوردم.

ما آن شب رفته‎بودیم آن‎جا تا کسی را ببینیم ولی متاسفانه آن بنده خدا نیامد. خدا را شکر که حداقل عکس‎مان ثبت شده تا الان بتوانیم بگوییم «ما بچه‎های نشریه و نمایشگاه رسانه‎ها همون موقع یهویی!»

  • محمد دارینی

تفسیر شعر

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۶:۴۹ ب.ظ

گفت: احوالت چطور است؟

گفتمش: عالی است

                       مثل حال گل!

 

حال گل در چنگ چنگیز مغول!

 

 

تفسیر: شاعر (که همان قیصر خان امین پور باشد) در حال رفتن به سمت منزلش است که یکی از همکارانش را می‎بیند. همکار حال شاعر را می‎پرسد. شاعر چون نمی‎خواهد او از حالش باخبر شود و هم‎چنین قصد دارد حالش را به صورت شاعرانه بیان کند، حال خودش را به حال گل تشبیه می‎کند. همکار چون دیگر حرفی برای گفتن ندارد به راهش ادامه می‎دهد.  

اینجاست که شاعر زیر لب این جمله را می‎گوید «حال گل در چنگ چنگیز مغول!»

شاعر که ظاهرا آن موقع حل شاعرانه خیلی خوبی داشته‎است فورا galaxy note 3  خودش را بیرون می‎آورد و زیر تکه‎ای پوست آهو قرار می‎دهد و این مکالمه را با مرکب روی پوست آهو یادداشت می‎کند. وقتی هم می‎خواهد کتابش را چاپ کند این را هم می‎زند تنگش به عنوان شعر. خدایش بیامرزدش...



 

 

پی‎نوشت:

دوستان عزیز، به نقد این مطلب به شدت نیاز دارم.

 

  • محمد دارینی

نویسندگی (1)

شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۱۶ ب.ظ

 

داشتم می‎نوشتم. ذهنم مشغول درست کردن جمله ها و قاطی کردن طنز به آن‎ها بود. چیزی به ذهنم رسید برای آخر همین مطلبی که داشتم می‎نوشتم. یک پایان خوب. ایده فوق العاده بود. اگر پایان داستان اونجوری تمام می‎شد می‎توانست کل مطلب را قشنگ کند. دوست نداشتم نوشتنم را رها کنم و مشغول نوشتن پایان قصه شوم. راستش می‎ترسیدم داستان از دستم دربرود و نتوانم ادامه‎اش بدهم. گذاشتمش برای آخر. با خودم گفتم «خب وقتی رسیدم به آخرش می‎نویسمش دیگه. اون ایده رو هم استفاده می‎کنم.»

داستان را با این که موضوعش را خیلی دوست داشتم هیچ وقت نتوانستم تمامش کنم... 

  • محمد دارینی

من و کوه...

جمعه, ۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۰۳ ب.ظ

از این اتفاقات برای هر آدمی ممکن است بیفتد. معمولا ما نویسنده‎ها که روزگارمان را با نوشتن می‎گذرانیم باید بهتر این چیزها را درک کنیم.

نمی‎دانم تا به حال برایتان اتفاق افتاده یا نه (البته اگر نویسنده حرفه‎ای باشید حتما اتفاق افتاده) یک متنی را بنویسید و ییهو طی اتفاقاتی متنتان نابود شود. یعنی هیچ چیز نماند برایتان. اگر اتفاق افتاده باشد می‎دانید که باید خونسردی خودتان را حفظ کنید و با خیال راحت فکر کنید که چه نوشته‎اید. البته به خاطر آوردنش خیلی سخت است. حداقل برای من که غیر ممکن است.

بگذریم. امروز داشتم خاطرات کوهم را می‎نوشتم. البته بهتر است بگویم حاشیه‎ای بر کوه‎نوردی امروزم. داشتم خوب پیش می‎رفتم...

بی خیالش. گذشتهها گذشت. فقط همین چند جمله‎ای که یادم هست را برایتان می‎گویم.

چیزی که در کوه برایم خیلی نمود داشت سکوتش بود. خیلی وقت بود این‎طوری سکوت نکرده بودم. مخصوصا وقتی از قافله عقب می‎ماندم و دیگر دغدغه‎ای هم برای عکس گرفتن نداشتم. وقتی آرام آرام قدم برمی‌داشتم و صدای نفس نفس زدن خودم را می‎شنیدم به تنها چیزی که فکر می‎کردم کوه بود. خیلی برایم جالب بود. هر چقدر سعی کردم از فرصت استفاده کنم و به موضوع‎هایی که این‎روزها درگیرم فکر کنم نمی‎شد. انگار همه تمرکزم را کوه گرفته بود. کلا کوه موجود عجیبی است. گاهی وقت‎ها خیلی مهربان است ولی وای از آن روزی که آن رویش را نشان دهد.




پی نوشت:

در مورد این موضوع اول مفصل حرف دارم. سر فرصت ان‎شاالله بحث می‎کنم.

  • محمد دارینی

ما پیامبرمان را دوست داریم...

يكشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۳، ۰۶:۳۱ ب.ظ

آهای شارلی...

ما عاشق پیامبرمان هستیم...

هر کس هم بخواهد پایش را از گلیمش درازتر کند عاقبت خوبی ندارد.


پی نوشت:

بچه هیئتی های عاشق محمد صلوات الله علیه در اینجا ببینید.

اینجاها را هم بخوانید:

کاه گل عاشق

پاورقی عاشق

سرگذر عاشق

ضربدر عاشق

  • محمد دارینی

احادیث کنکوری

چهارشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۳، ۰۷:۲۵ ب.ظ


چند هفته ای می شود هر فرصتی که به دست می آورم صرف پیدا کردن روایات و احادیث کنکوری می کنم.

از جایی که معدود مخاطب های این وبلاگ کنکوری اند و اهل دانشگاه پیش بیی می شود منظور نویسنده را از احادیث کنکوری متوجه نشوند. بهتر است موضوع را کمی باز کنم.

معمولا همه بچه کنکوری ها تا می رسند به تابستان قبل از کنکور و می خواهند برنامه خود را استارت بزنند می گردند دنبال جملاتی که بهشان انگیزه و روحیه مضاعف برای درس خواندن بدهد. می گردند دنبال جملات شکسپیر و دکتر شریعتی  و ...

نمی گویم کار بدی است. خیلی هم کار خوبی است. ولی نمیدانم چرا از همان اولش هم من با این گونه جملات مشکل داشتم. مخوصا وقتی می رفتم خانه دوستم و اتاقش را می دیدم که دور تا دورش پر شده از همین جور جملات خیلی حالم خراب میشد. بوی گند درس و کنکور را به خوبی می شد استشمام کرد. تا به حال دلیلی برای خودم پیدا نکرده ام که بخواهم این جور جملات را حفظ کنم و بچسبانم روی دیوار اتاقم تا همیشه جلو چشمم باشد. الان هم که دور تا دور اتاقم پر شده از کارهایی که میخواهم انجام بدهم یا کار هایی که باید بهشان فکر کنم. کلا این جوری راحت ترم. د.ست ندارم اتاقم بوی درس و مدرسه بدهد.

این ها را گفتم تا بگویم همین چند روز پیش یک حدیث ناب کنکوری از حضرت علی علیه السلام پیدا کردم و چسباندم روی قسمت تگ های مغزم تا هر وقت میخواهم کار بکنم یاش بیفتم.

 

"اگر از آنچه گذشته است عبرت می‎گرفتی آنچه را مانده است قدر می‎دانستی"

حضرت علی علیه السلام

  • محمد دارینی

اجازه هست؟!!!

دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۳، ۱۱:۵۱ ب.ظ

امام رضا

 

آقا اجازه...؟!

می‎تونم بیام تو...؟!!!

 

پی نوشت:

خیلی وقت بود اجازه نداده بود برم حرمش... 

  • محمد دارینی

حال این روزهای من

دوشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۳، ۰۷:۵۲ ب.ظ

دسکتاپ این روزهای من

شب عاشورا وقتی کربلا برنده شدم یا به اصطلاح رفقا کربلایی شدم حال و هوای عجیبی داشتم. چهره بچه هایی که حسرت کربلا به دلشان مانده بود خیلی دیدنی بود. آنشب هر کس را که می‎دیدم دارد با حسرت نگاهم می‎کنم به طرفش می‎رفتم و او را بغل می‎کردم و می‎گفتم: ان‎شاالله فردا شب شما هم کربلایی میشی.

گذشت آن روزها که فکر می‎کردم کربلا رفتن به همین راحتی است که آخر هیئت اسمت را بخوانند و یک عده بیایند و سرشان را بگذارند روی شانه‎ات و اشک بریزند که خوش بحالت که توفیق داشتی و بعد از چند روز هم راهی کربلا شوی.

این روزها فکر کردن به شب عاشورای هیئت خودمان بدجور اذیتم می‎کند. این روزها نگاه کردن به ساعت یکی از رفقا که داده بود تا ببرم متبرکش کنم اشکم را درمی‎آورد. این روزها دیدن عکس پیرمردی که تقریبا همه کارهایش را برای کربلا رفتن کرده بود (از گذرنامه گرفته تا کارهای دیگرش) ولی مهلت پیدا نکرد که برود بدجور نگرانم می‎کند.

این روزها، بیشتر از قبل، به مرگ فکر می‎کنم. می‎ترسم که مهلت رفتن پیدا نکنم.



پی‎نوشت:

عکس مربوط به صفحه دسکتاپ این روزهای سیستمم است.

لازم به ذکر است عکس آقا و آن جمله‎هایی که چند روز پیش فرمودند هیچ ربطی به مطلبم ندارد. مقصود آن بیت شعر گوشه صفحه است.

  • محمد دارینی

چرا؟!!!

دوشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۳، ۱۰:۰۴ ب.ظ
  • محمد دارینی

هیئت هفتگی...

پنجشنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۵۵ ب.ظ


داشت کم‎کم سرخی سینه‎ها از بین می‎رفت...

  • محمد دارینی