یک شب با هم بودن...
قبل از خوردن...
چند دقیقه پیش بود که دوست عزیزم زنگ زد و مرا با کمال احترام به چند دقیقه با هم بودن دعوت کرد. من هم که...
من الان خوشحالم؛ این همه خوشبختی محاله...
بعد از خوردن...
الان که دارم این مطلب را مینویسم، هنوز مزهی سوسیس و کالباس های غذا توی دهانم است.
شاید فکر کنید چه خوردهایم که اینطور میگویم.
شاید اگر از زبان مشتری همان جا بشنویم بهتر باشد:
بعد از حدود نیم ساعت معطلی غذا را میآورد. آنها به یک دیگر نگاه میکنند و فقط لبخندی...
تمام خیالاتی که داشتند از یک شب خوب یک جا به فنا میرود.
- شاید من اشتباه کردهام؛ آن چیزی که من خوردهام ایتالیایی نبوده
- شاید هم این...
با شکایت تمام شروع به خوردن میکنند. لقمهی اول... دوم... سوم... یک تکه کاغذ...
غذا به نیمه میرسد ولی صبر آنها تمام شده است.
یکی از آنها بلند میشود و با صدای بلند میگوید: صاحب اینجا کیه؟
هیچکس جواب نمیدهد. با مشت میکوبد به در شیشهای که در آن نزدیکیست و در فرومیریزد. آقایی از آن پشت میآید.
- بفرما آقا اتفاقی افتاده؟
- شما به این میگی پیتزا؟
- مگه چشه؟
- چش نیست داداش دماغه!
- خانم! هزینه غذا رو با ایشون حساب نکنید.
- نه! فکر کردی بهت میدم؟
- من معذرت میخوام
- پسر پاشو بریم
- آهای بچه! بیا این نرمه شیشه ها رو جارو کن.
ببخشید اشتباه شد؛ این ها بخشی بود از فیلمی که تازگی دیده بودم.
کجا بودیم؟
آها، آن دو نفر؟
آنها نیم ساعت پیش پول غذا را حساب کردند و رفتند.