من و کوه...
از این اتفاقات برای هر آدمی ممکن است بیفتد. معمولا ما نویسندهها که روزگارمان را با نوشتن میگذرانیم باید بهتر این چیزها را درک کنیم.
نمیدانم تا به حال برایتان اتفاق افتاده یا نه (البته اگر نویسنده حرفهای باشید حتما اتفاق افتاده) یک متنی را بنویسید و ییهو طی اتفاقاتی متنتان نابود شود. یعنی هیچ چیز نماند برایتان. اگر اتفاق افتاده باشد میدانید که باید خونسردی خودتان را حفظ کنید و با خیال راحت فکر کنید که چه نوشتهاید. البته به خاطر آوردنش خیلی سخت است. حداقل برای من که غیر ممکن است.
بگذریم. امروز داشتم خاطرات کوهم را مینوشتم. البته بهتر است بگویم حاشیهای بر کوهنوردی امروزم. داشتم خوب پیش میرفتم...
بی خیالش. گذشتهها گذشت. فقط همین چند جملهای که یادم هست را برایتان میگویم.
چیزی که در کوه برایم خیلی نمود داشت سکوتش بود. خیلی وقت بود اینطوری سکوت نکرده بودم. مخصوصا وقتی از قافله عقب میماندم و دیگر دغدغهای هم برای عکس گرفتن نداشتم. وقتی آرام آرام قدم برمیداشتم و صدای نفس نفس زدن خودم را میشنیدم به تنها چیزی که فکر میکردم کوه بود. خیلی برایم جالب بود. هر چقدر سعی کردم از فرصت استفاده کنم و به موضوعهایی که اینروزها درگیرم فکر کنم نمیشد. انگار همه تمرکزم را کوه گرفته بود. کلا کوه موجود عجیبی است. گاهی وقتها خیلی مهربان است ولی وای از آن روزی که آن رویش را نشان دهد.
پی نوشت:
در مورد این موضوع اول مفصل حرف دارم. سر فرصت انشاالله بحث میکنم.
- ۹۳/۱۲/۰۱