دربست

من و کوه (1)

شنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۵۹ ب.ظ

چند روزی بود داشتم با خودم ور می‎رفتم که کی وقت بذارم برای عکاسی. وقتش که معلوم شد رفتم به فکر سوژه. «حالا من جمعه صبح برم از چی عکس بگیرم؟» سوژه‎هایی تو ذهنم بود. خیلی از سوژه‎ها هم خوب بود. هم خوب بود هم عکاسی ازش راحت بود. ولی قسمت شد برم کوه و اونجا دست به دوربین بشم. تجربه‎ی خوبی بود برام. دفعه پیش که رفتیم کوه اون‎قدر ذهنم درگیر چیزهای مختلف      بود که اصلا نمی‎تونستم عکس بگیرم. موقع عکاسی نمی‎تونم به چیز دیگه‎ای فکرکنم. اصلا موقع هر کاری نمی‎تونم به کار دیگه‎ای فکر کنم. به عبارتی دوکار رو همزمان نمی‎تونم انجام بدم. حرف‎های اطرافیان موقع عکاسی خیلی آزارم می‎ده. اصولا موقع عکاسی سعی می‎کنم جدی باشم. فقط و فقط به سوژم فکر کنم و به عکسی که می‎خوام بگیرم. این حرف ها رو زدم که اگه وقتی شد که با یکی از شماها رفتم عکاسی حرف نزنید و بذارید عکسم را بگیرم. ضمنا حواستون باشه هیچ وقت بهم پیشنهاد کادر ندید. و هم‎چنین عکس‎هام رو همون موقع نقد نکنید. چون ممکنه دوربین رو از عرض تو حلقتون کنم. خب بریم سراغ اصل مطلب!

صبح، از خواب که بیدار شدم حدود ساعت هفت و ده دقیقه بود. ای وای! قرارم با بروبچ رویش ساعت هفت بود. دوست نداشتم دیر برسم. ترجیح دادم نرم تا این که بخوام دیر برسم. اما وقتی قرارم با کربلایی سون دی یادم اومد ییهو از جا پریدم. مثل برق آماده شدم و راه افتادم. یادم نیست ساعت چند بود که رسیدم سر قرار. هنوز مینی بوس نیومده بود. البته باید بگم کسی هم بود که وقتی ما از کوه برگشتیم تازه رسیده بود به مینی بوس. بله دیگه! کسایی که خواب می‎مونند از لذت کوه‎نوردی هم نمی‎تونند استفاده کنند. بگذریم. بازم یادم نیست دقیقا ساعت چند بود که مینی بوس رسید به کوهپایه. از اتوبوس که پایین اومدم انگار همه آرزوهام بر فنا رفت. اون همه خواب‎هایی که دیشب دیدم... . اصلا نمی‎دونم چی شد که برف با خودش فکر کرد که الان وقت خوبیه برای باریدن. آخه الان هم موقع برف بود؟ تازه سرپرست‎مون می‎گفت بریم اون طرف کوه برف شدیدتر هم می‎شه. این رو که شنیدم کلاه بارونیش رو سرش کردم تا از برف اون طرف کوه در امون باشه. دوربین رو می‎گم. آخه صاحبش تاکید کرده بود حتی یه قطره آب هم روش نریزه. خودم هم هر چی زیپ داشتم کشیدم بالا و راه افتادم. چند قدمی که رفتم تازه فهمیدم پیش‎بینی سرپرست‎مون اشتباه از آب دراومده. برف داشت کم تر می‎شد. خب حالا موقعش بود که شروع کنم به عکاسی. دوربین رو در اوردم و از همون لحظه بود که سعی کردم دیگه نشنوم. اما نشد. تن صدای بعضی‎ از دوستان اونقدر بالا بود که گوشم ناچار بود بشنوه. دوستانی که با دیدن دوربین دور هم جمع شده بودند تا عکس یادگاری بگیرند. هیچ کسی نبود به این آقا امیرحسین بگه نا سلامتی شما مربی‎ای. برو به بچه‎ها برس.

راستش این‎بار زیاد سکوت کوه به گوشم نخورد. فکر کنم به خاطر صدای شاتر دوربین بود. البته گاهی این صدا تو صدای باد گم می‎شد. باد هم از راه‎های مختلفی صدا ایجاد می‌کرد. مثلا گاهی می‎خورد تو پرچم‎هامون و صداشون رو در‎میاورد. گاهی هم با کله می‎رفت تو شکم بچه‎ها تا اونا هم از ترس داد بزنن و بیش‎تر مواظب خودشون باشند.

بادی که صبح جمعه به بدن بچه‎ها خورد به گمونم برای کل سال جدید بادشون کرد. البته باد، آقای غفرانی رو هم وادار کرد تا بیش‎تر مراقب بچه‎ها باشه و باهاشون راه بره. راستش هر وقت ما آقای غفرانی رو دیدیم یا به افق نگاه می‎کرد، یا تخمه می‎شکست، یا با لهجه سبزواری شیرینش سربه‎سر بچه‎ها می‏‎ذاشت.

تا این‎جا که رفتیم مقصد مشخصی ندیدم ولی حدس‎هایی می‎زدم. مثلا می‎گفتم دیگه حداقلش تا این‎جا که باید بریم.

بریم...

ادامه‎اش را در قسمت بعد ببینید...

  • محمد دارینی

نظرات (۲)

  • حمید اسماعیل زاده
  • بهترین حاشیه نگاریت بود.
    غیر از دو عکس اول، باقی عالی بودند البته ادیت نشدن و بده.
    ولی به نظرم نبود عکس ها لطمه ای به مطلبت نمی زد. نه اینکه نباید عکس داشته باشه ها نه. ولی وقتی عکس ها رو بین مطلب میاری به نظرم بهتره که ربط داشته باشه که نداشت.
    پاسخ:
    ممنون...
    با اینکه ربط نداشتن مخالفم.
    ضمنا تا حدودی ادیت شدن و من هم از این بیشتر بلد نیستم
  • حمید اسماعیل زاده
  • خب برو یاد بگیر.

    عکس هاتو حذف کنی یا کم کنی یا جابجاشون کنی ، خیلی تغییر خاصی توی مطلبت نمی افته
    پاسخ:
    بله
    باید برم یاد بگیرم.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی