من و کوه (1)
چند روزی بود داشتم با خودم ور میرفتم که کی وقت بذارم برای عکاسی. وقتش که معلوم شد رفتم به فکر سوژه. «حالا من جمعه صبح برم از چی عکس بگیرم؟» سوژههایی تو ذهنم بود. خیلی از سوژهها هم خوب بود. هم خوب بود هم عکاسی ازش راحت بود. ولی قسمت شد برم کوه و اونجا دست به دوربین بشم. تجربهی خوبی بود برام. دفعه پیش که رفتیم کوه اونقدر ذهنم درگیر چیزهای مختلف بود که اصلا نمیتونستم عکس بگیرم. موقع عکاسی نمیتونم به چیز دیگهای فکرکنم. اصلا موقع هر کاری نمیتونم به کار دیگهای فکر کنم. به عبارتی دوکار رو همزمان نمیتونم انجام بدم. حرفهای اطرافیان موقع عکاسی خیلی آزارم میده. اصولا موقع عکاسی سعی میکنم جدی باشم. فقط و فقط به سوژم فکر کنم و به عکسی که میخوام بگیرم. این حرف ها رو زدم که اگه وقتی شد که با یکی از شماها رفتم عکاسی حرف نزنید و بذارید عکسم را بگیرم. ضمنا حواستون باشه هیچ وقت بهم پیشنهاد کادر ندید. و همچنین عکسهام رو همون موقع نقد نکنید. چون ممکنه دوربین رو از عرض تو حلقتون کنم. خب بریم سراغ اصل مطلب!
صبح، از خواب که بیدار شدم حدود ساعت هفت و ده دقیقه بود. ای وای! قرارم با بروبچ رویش ساعت هفت بود. دوست نداشتم دیر برسم. ترجیح دادم نرم تا این که بخوام دیر برسم. اما وقتی قرارم با کربلایی سون دی یادم اومد ییهو از جا پریدم. مثل برق آماده شدم و راه افتادم. یادم نیست ساعت چند بود که رسیدم سر قرار. هنوز مینی بوس نیومده بود. البته باید بگم کسی هم بود که وقتی ما از کوه برگشتیم تازه رسیده بود به مینی بوس. بله دیگه! کسایی که خواب میمونند از لذت کوهنوردی هم نمیتونند استفاده کنند. بگذریم. بازم یادم نیست دقیقا ساعت چند بود که مینی بوس رسید به کوهپایه. از اتوبوس که پایین اومدم انگار همه آرزوهام بر فنا رفت. اون همه خوابهایی که دیشب دیدم... . اصلا نمیدونم چی شد که برف با خودش فکر کرد که الان وقت خوبیه برای باریدن. آخه الان هم موقع برف بود؟ تازه سرپرستمون میگفت بریم اون طرف کوه برف شدیدتر هم میشه. این رو که شنیدم کلاه بارونیش رو سرش کردم تا از برف اون طرف کوه در امون باشه. دوربین رو میگم. آخه صاحبش تاکید کرده بود حتی یه قطره آب هم روش نریزه. خودم هم هر چی زیپ داشتم کشیدم بالا و راه افتادم. چند قدمی که رفتم تازه فهمیدم پیشبینی سرپرستمون اشتباه از آب دراومده. برف داشت کم تر میشد. خب حالا موقعش بود که شروع کنم به عکاسی. دوربین رو در اوردم و از همون لحظه بود که سعی کردم دیگه نشنوم. اما نشد. تن صدای بعضی از دوستان اونقدر بالا بود که گوشم ناچار بود بشنوه. دوستانی که با دیدن دوربین دور هم جمع شده بودند تا عکس یادگاری بگیرند. هیچ کسی نبود به این آقا امیرحسین بگه نا سلامتی شما مربیای. برو به بچهها برس.
راستش اینبار زیاد سکوت کوه به گوشم نخورد. فکر کنم به خاطر صدای شاتر دوربین بود. البته گاهی این صدا تو صدای باد گم میشد. باد هم از راههای مختلفی صدا ایجاد میکرد. مثلا گاهی میخورد تو پرچمهامون و صداشون رو درمیاورد. گاهی هم با کله میرفت تو شکم بچهها تا اونا هم از ترس داد بزنن و بیشتر مواظب خودشون باشند.
بادی که صبح جمعه به بدن بچهها خورد به گمونم برای کل سال جدید بادشون کرد. البته باد، آقای غفرانی رو هم وادار کرد تا بیشتر مراقب بچهها باشه و باهاشون راه بره. راستش هر وقت ما آقای غفرانی رو دیدیم یا به افق نگاه میکرد، یا تخمه میشکست، یا با لهجه سبزواری شیرینش سربهسر بچهها میذاشت.
تا اینجا که رفتیم مقصد مشخصی ندیدم ولی حدسهایی میزدم. مثلا میگفتم دیگه حداقلش تا اینجا که باید بریم.
بریم...
ادامهاش را در قسمت بعد ببینید...
- ۹۳/۱۲/۱۶