من و کوه (2)
شاید بپرسی: بالاخره آقای غفرانی چی شد؟ دور و بر بچهها موند یا باد که کمتر شد رفت سراغ افق و تخمههاش؟
نه برادر من! آقای غفرانی مثل شیر پشت بچهها بود و تنهاشون نمیذاشت.
تو تموم مسیر مبهوت تیپ حاجآقای گروهمون بودم. با دیدن حاجآقا یاد بچههای جنگ میفتادم، وقتی میخواستن بزنن تو دل دشمن. راستش خیلی دوست داشتم یه عکس خوب ازشون بگیرم ولی ماشاالله به گرد پاشون هم نمیرسیدم که بتونم یه عکس درست و حسابی بگیرم. خیلی دوست داشتم پوتینهای حاج آقامون رو که با شلوار پلنگی خیلی بهش میومد رو نشون بدم. چندتا عکس هم گرفتم ولی چیز خوبی درنیومد. شاید بشه گفت بهترینش همین بود. حاج آقا اینجا رو دامنه ایستاده بود تا مواظب بچهها باشه که خدایی نکرده اتفاقی نیفته.
اصلا مگه میشه اردو رفت و عکس دسته جمعی نگرفت. اونم اردوی کوه.
بله، آقای غفرانی که دید بچهها هی عقب میمونند مجبور شد به زور واصل بشه و با این تکه چوب سوخته تهدیدشون کنه.
نه! ظاهرا عکس بهتر دیگهای هم دارم از حاج آقای عزیزمون. آها! اینجا بود که حاج آقا میخواست از ما جدا بشه و به شهر برگرده تا به قرارش برسه. اصلا دوست نداشتم حاجآقا ازمون جدا بشه. آخه ما حاجآقامون رو خیلی دوست داریم.
- ۹۳/۱۲/۱۷