دربست

من و کوه (2)

يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۰۰ ق.ظ

شاید بپرسی: بالاخره آقای غفرانی چی شد؟ دور و بر بچه‎ها موند یا باد که کم‎تر شد رفت سراغ افق و تخمه‎هاش؟

نه برادر من! آقای غفرانی مثل شیر پشت بچه‎ها بود و تنهاشون نمی‎ذاشت.

تو تموم مسیر مبهوت تیپ حاج‎آقای گروه‎مون بودم. با دیدن حاج‎آقا یاد بچه‎های جنگ میفتادم، وقتی می‏خواستن بزنن تو دل دشمن. راستش خیلی دوست داشتم یه عکس خوب ازشون بگیرم ولی ماشاالله به گرد پاشون هم نمی‎رسیدم که بتونم یه عکس درست و حسابی بگیرم. خیلی دوست داشتم پوتین‎های حاج آقامون رو که با شلوار پلنگی خیلی بهش میومد رو نشون بدم. چندتا عکس هم گرفتم ولی چیز خوبی درنیومد. شاید بشه گفت بهترینش همین بود. حاج آقا این‎جا رو دامنه ایستاده بود تا مواظب بچه‎ها باشه که خدایی نکرده اتفاقی نیفته.

اصلا مگه می‎شه اردو رفت و عکس دسته جمعی نگرفت. اونم اردوی کوه.

بله، آقای غفرانی که دید بچه‎ها هی عقب می‎مونند مجبور شد به زور واصل بشه و با این تکه چوب سوخته تهدیدشون کنه.

نه!   ظاهرا عکس بهتر دیگه‎ای هم دارم از حاج آقای عزیزمون. آها! این‎جا بود که حاج آقا می‎خواست از ما جدا بشه و به شهر برگرده تا به قرارش برسه. اصلا دوست نداشتم حاج‎آقا ازمون جدا بشه. آخه ما حاج‎آقامون رو خیلی دوست داریم.


 

  • محمد دارینی

نظرات (۲)

بعد 4 ماه و بیست و یک روز بالاخره یک مطلب خوب ازت دیدم .
و من ا... توفیق
پاسخ:
لطف داری شما...
  • حمید اسماعیل زاده
  • این بهتر شد
    پاسخ:
    هومممم
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی