دربست

روز اول

چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۷ ب.ظ

امروز اولین روز طلبگی ام است. حدود ساعت ده و نیم است که با یک ساک پر از لباس و وسایل و یک کیف که برای کتاب هایم آورده ام وارد مدرسه می شوم. نگهبانی راهنمایی ام می کند به سمت مسجد مدرسه.


از نگهبانی که رد می شوم خود را درون یک راهرو می بینم که با رد کردنش وارد حیاط مدرسه می شوم. راهرو را رد می کنم و چند قدمی مستقیم می روم تا در سمت راستم به پله ها برمی خورم. هفت هشت تا پله ی عریض که باید ردشان کنم تا به حوض نسبتا بزرگ مدرسه برسم. چپ و راست حوض، حجرات را میبینم و روبرویم مسجد. حدودا چهل پنجاه نفری کفش هایشان را گذاشته اند و رفته اند داخل. ظاهرا دیر رسیده ام. حاج آقا هاشمی علیا، موسس و تولیت مدرسه، دارد برای طلبه هایی که مثل من تازه می خواهند وارد شوند صحبت می کند. صحبت هایش بیشتر جنبه اخلاقی دارد. بعد از حاج آقا هاشمی چند نفر دیگری هم از اساتید و مسئولین مدرسه صحبت می کنند تا ساعت می رسد به دوازده. مراسم تمام می شود و فعلا توی همان مسجد مشغول استراحت می شویم.

به یکی از ستون های مسجد تکیه می دهم و شروع می کنم به نوشتن. هیچ کس آشنا نیست تا بیاید سر صحبت را باز کند و سر رشته کلام را پاره. این شاید یک امتیاز است برای «روز اول».

بچه هایی که رفته اند بیرون تا هوا بخورند یا بعضی که رفته اند کتاب هایشان را بخرند کم کم دارند می آیند توی مسجد برای ادامه استراحت شان. بعضی ها که کتاب هایشان را خریده اند می روند گوشه ای می نشینند و شروع می کنند به ورق زدن کتاب ها. خیلی ها اولین بارشان است که کتاب های حوزه را دست گرفته اند و دارند مطالعه می کنند. چند نفری خیره شده اند به من و فکر میکنم خیلی دوست دارند بدانند چه دارم می نویسم. نمی دانم. شاید اصلا به ذهنشان خطور هم نکند که دارم روز نوشت می نویسم.

حاج آقا مرتضوی (مسئول آموزش) همان روحانی خوش اخلاقی که مراتب پذیرش مرا توی این مدرسه فراهم کرد و خیلی چیز ها را از مدیر پنهان کرد تا من بتوانم پذیرش شوم در را باز می کند و با همان قدم های تندش می رود پشت میز می نشیند. بچه ها بدون اختیار بر می خیزند و  دور میز حلقه می زنند. سر و صدا ها که می خوابد حاج آقا شروع می کند به خواندن اسم ها. هر کس که اسمش خوانده می شود دستش را بالا می گیرد و شماره حجره اش را می شنود.

-        آقای دارینی

-        بله حاج آقا

-        حجره صد و هیژده

حجره 118. یک اتاق تقریبا شانزده هفده متری است. یک فرش سه در چهار و یک دو در سه که کمتر از نصفش رفته زیر فرش دیگر. توی این حجره شانزده هفده متری پنج نفریم. دو تا تهرانی. دو تا کرمانی و من هم که سبزواری. پنج نفری دور هم جمع شده ایم ولی همه ساکتند. من که مشغول نوشتنم. بقیه هم یا با گوشی شان ور می روند و یا چشم دوخته اند به محل اتصال سقف و دیوار و دارند درباره گذشته یا شاید هم آینده شان فکر می کنند. کم کم سر صحبت ها باز می شود. کرمانی ها از کرمان شان می گویند. تهرانی ها هم که نیاز به حرف زدن در این مورد ندارند. من هم که تا اسم سبزوار را می آورم همه اولین چیزی که توی ذهنشان نقش می بندد حکیم سبزواری است. راستش فکر نمی کردم کسی این گونه حکیم را بشناسد. کم کم حرف می رود سمت هیئت ها و  من ساکت می شوم و به وصف هیئت های کرمان و تهران گوش می دهم.

یاد کتاب هایم می افتم که هنوز نخریده ام. راستش الان بیشتر از همه در همین مورد شوق دارم. مثل یک دانش آموز اول دبستان که برای اولین بار کتاب هایش را می گذارد جلوش و شروع می کند به ورق زدنش و دیدن عکس هایش. اما کتاب های من عکس ندارد. کتاب هایی است که همه یک وجه اشتراک دارند. همه شان بیشتر از دویست صفحه اند.

نظرات (۷)

  • هادی سیاوش کیا
  • یعنی واقعا عکس نداره!
    ای دل غافل ...

    پاسخ:
    میدونم. ولی هر کار کردم نتونستم عکس بیارم براش.
  • حمید اسماعیل زاده
  • الآن دلم می‌خواد بشینم کل اتاق‌های خونمون رو با توجه به فرش‌هاش اندازه گیری کنم، خیلی قشنگ بود توصیف فرش و همچنین خیره به محل اتصال سقف و دیوار.
    خوب شد که عکس نداره، عکس میذاشتی این قدر به تصویرسازیت مطمئن نمی‌شدم.
    پاسخ:
    ممنون
    دست پرورده ایم.
  • سیدجلیل عربشاهی
  • بابا منظور هادی کتاب هاست نه مطلب محمد...
    تصویر سازیت خیلی خوب بود
    پاسخ:
    منظور هادی دقیقا چیه؟
    نمی فهمم!


    ممنون
  • حمید اسماعیل زاده
  • منظور جلیل برداشت اشتباه من بوده. من در مورد نظر هادی فکر کردم منظورش این بوده که مطلبت عکس نداره ای دل غافل، حواسم به کتاب نبود.
    پاسخ:
    من بازم نفهمیدم منظور هادی چی بوده.
    الان با این نوشته ات غمی بزرگ بر دلم نشست . حسی غریبی توی نوشته ات حس می شد .
    پاسخ:
    های غریبی درد بی درمان غریبی...
  • ابوالفضل گلستانی
  • طلبه شدنت مبارک!!!!!!!!!

    پاسخ:
    ممنون
    پست فیلم محمد رسول  الله را خواندم!
    مشتاق شدم بدانم این روز شماری برای چیه؛
    فکر کردم لابد چله ی ترک گناهی یا حتی یک سفر خاص یا روز های قبل از یک سفر خاصی چیزیه ( با توجه به روز شماری هایی که تو وبلاگ ها دیدم این فکرو کردم.)
    که وقتی آمدم روز اول فهمیدم روز شمار طلبگیه ....

    خوب نوشتید
     طلبه ی طالب علم ِ خوبی باشید ان شاءالله
    پاسخ:
    ممنون
    ان شاالله
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی