دربست

روز دوم

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۵۵ ق.ظ

نزدیک اذان ظهر است. بچه ها نشسته اند دور هم و دارند درباره تفاوت آب و هوای تهران و کرمان بحث می کنند. کرمانی ها از اینکه این وقت سال این جا هستند خوشحالند و تهرانی ها اما بیشتر دوست دارند الان توی خانه و زیر باد کولر باشند. کرمانی ها که هوای خوب را به بودن در کنار خانواده ترجیح داده اند کم کم بحث را می کشند سمت خرما هاشان. یکی شان از جا بلند می شود و یک بسته خرما از توی کیفش در می آورد و بعد از اینکه به من تعارف می کند می گذارد روی زمین وسط حلقه بحث شان. از خرماشان تعریف می کند. از چگونگی کاشتن نخل هاشان تا چگونگی بسته بندی خرما ها می گوید. کم کم دست از قلم می کشم. بدجور خوابم می آید. نیم ساعتی مانده تا اذان. هوس قیلوله می کنم. سرم را می گذارم روی متکا و چشم هایم را میبندم. گوش هایم هنوز می شنود. انگار خوابیدن من بحث شان را نیمه تمام کرده است. بحث شان را نیمه تمام می گذارند و می روند توی حیاط کنار حوض. کم کم گوش هایم هم از شنیدن می افتد. این اولین قیلوله توی حجره است.

  • محمد دارینی

نظرات (۲)

  • سیدجلیل عربشاهی
  • تفلکی...
    با شما نیستم ها با دوستای تهرانی و کرمانیتم!
    چرا مجبورشون کردی برن تو حیاط حرف بزنن نمیشد یه وقت دیگه ای بخوابی؟! اصن خدا رو خوش میاد؟
    کرمانیه تو دلش نگفت اون خرمایی که خوردی...
    نه! ولی چه رفقای جدید با ملاحظه ای داری!
    حداقل آب تو گوشت نمی ریزن که!
    البتّه ما هم اوّل همین جوری بودیم.
    هیچ احساس تنهایی نکنی ها! همین امشب ساعت سه و نیم زنگ میزنم بهت.
    راستی خواب که نیستی؟!

    پاسخ:
    شما زنگ بزن. هر وقت دوست داشتی زنگ بزن.
  • حمید اسماعیل زاده
  • اگه بگم شدم هم حجره ایت بسه واسه اینکه بگم چقدر خوب تصویرسازی میکنی?!
    پاسخ:
    ممنون. شما لطف داری.

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی