سیلی رفاقت
کتاب که می خوانم و در اوج داستان فرو می روم سعی میکنم خودم را بگذارم جای یکی از شخصیت های داستان. به این فکر می کنم که اگر جای او بودم، در این شرایط چه کار می کردم.
تازه قیدار را تمام کرده ام. قیدار کسی است که توی آن شهر به آن بزرگی همه به سرش قسم می خورند توی مردی و مردانگی. وقتی در اوج داستان، توی آن کوچه ی تاریک، آن وقت شب، قیدار به رفیقش که سال های سال با هم زندگی کرده اند سیلی می زند چون دستش را روی زن بلند کرده است. صفدر ناراحت می شود. انتظار ندارد قیدار، رفیق چندین و چند ساله اش، به خاطر یک زن دست رویش بلند کند.
خودم را می گذارم جای صفدر. همراه رفیقم که همیشه حتی جزئی ترین مسائل زندگی ام را قبل از همه به او گفته ام در جایی مشغول صحبت هستیم. من حرف بدی می زنم. یا کار اشتباهی انجام می دهم. رفیقم دستش را بالا می آورد و...
این روزها آن قدر به این چیز ها فکر میکنم که روزی چند بار درد سیلی رفیق را روی گونه هایم احساس می کنم. راستش داستان قیدار و صفدر خیلی خوب وظیفه ام را گوش زد کرده است. وظیفه ای که در قبال رفیقم دارم و انتظاری که از او دارم. انتظار دارم وقتی کاری انجام می دهم که در شخصیتم نمی گنجد سیلی را قبل از همه از رفیقم بخورم.
این روز ها بدجور نیاز به رفاقتی دارم که سیلی اش را بخورم.
- ۹۴/۰۵/۲۷