آرمیتا...
- ۵ نظر
- ۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۰۶
چند وقت پیش با یکی از رفقای عزیز و با همان شلوار قشنگ برای عکاسی رفته بودیم قبرستان.
این بار با یک دوست عزیز دیگر رفتم.
ولی این بار قبرستانش فرق می کرد؛در قبر ها کسانی دیگر بودند.
رفته بودم مزار شهدا...
مراسمی بود از آن مراسم های خوب و خوب و خیلی خوب...
با همان شلوار قشنگ مخصوص عکاسی هم رفته بودم.
عکس هایم شد این...
نظرت؟!!!!!!!!!
- بله؟؟
- بیا اینجا!!
- جانم؟؟ بفرمایید؟؟
- اون عکسی که الان گرفتی نشون بده!
ما هم گفتیم حتما بنده خدا عکاس است،چیزی حالیش است،می خواهد راهنمایی کند.
- بذار بیارم؛اینه!
- پاکش کن!
- برای چی؟
- نمی خوام عکسم پخش بشه
- پخش نمیشه
- گفتم پاکش کن
- چشم، بفرما
- حالا شد
یکی نبود بگوید آخر تو چه داری که عکست داشته باشد.
خلاصه راهش را کشید و رفت.
این که سرنوشت عکس اول ما...
رو به منظره شهر با آن چراغ های روشنش ایستادم؛ عکس گرفتم؛ شدت باد دستم را تکان می داد؛ عکس خراب می شد؛ اصرار ورزیدم؛ باد نزدیک بود خودم هم را ببرد؛ کوتاه آمدم.
کم کم باد بیشتر شد؛ یک فقره پلاستیک همراه با باد آمد؛ باد رد شد ولی پلاستیک آمد و صاف خورد در دماغ قلمی و مبارک بنده.
این بود که فرار را بر قرار ترجیح دادیم و محل را به سرعت ترک کردم.
و از بین عکس ها بهترینش شد این:
تا قبل از حضورم در آنجا،هم در مدرسه و هم در محله همه من را یک آدم مقتدر و جسور می شناختند؛ ولی وقتی وارد شدم هر کس هر چه دلش می خواهد می گوید و انگار نه انگار...
قبلا نمی توانستند به من چپ نگاه کنند؛حالا راست راست راه می روند و هر چه دلشان می خواهد می گویند.
اینجا حتی خانوم ها هم به ما گیر می دهند.
آخر من چه گناهی کرده ام؟
آیا این کار خوبیست؟
آدم های جالبی هم ندارد، هر چه می گویی خیلی زود جدی می گیرند،آقا من دارم شوخی می کنم.
اساسا این یک مطلب طنز است.
شما چطور فکر می کنید؟
داشتم در وبلاگ ها گشت می زدم،که رسیدم به وبلاگ یه شخص مشهور...
جالب بود برایم...
یک مطلب داشت درباره ی چاپ کتابش بود؛36 نظر گذاشته بودند برایش...
برای یک مطلب که...
چند تا بچه مذهبی می خواستند یک کار فرهنگی بکنند؛به همین منظور دعوت کرده بودند از چند تا هیئت مذهبی شهرستان که بیایند و تجدید بیعتی داشته باشند.
از هیئت ما هم دعوت شده بود؛به من زنگ زدند که آقا شما موافقی که در این مراسم شرکت کنیم،من هم با صراحت تمام و با استدلال به دلایلی که داشتم مخالفت کردم.
اما مسئول هیئت و چند تا از بزرگتر ها که احترامشان هم واجب است موافقت کردند و دلیل آوردند که آقا ما باید برویم و تجدید بیعت داشته باشیم و فلان و بهمان...
در هر صورت ما هیئت هفتگی نازنین خودمان را تعطیل کردیم و رفتیم آنجا که ای کاش...
شرح مراسم:
از دیر شروع کردن ها و ناهماهنگی ها که بگذریم تازه می رسیم به چگونگی برگزاری.
اولش که همه مثل یه بچه خوب نشسته بودند و اعتراض هم نکردند.
مراسم را با تلاوت قرآن شروع کردند و بعد هم شعر خوانی و بعد هم پخش کلیپ و در اخر هم سخنرانی و مولودی خوانی برادر مداح.
چیزی که خیلی توجه من را جلب کرد یا به عبارت دیگر اعصابم را بهم ریخت این بود که مجری برنامه دنبال میکروفون بود نه میکروفون دنبال مجری...
« برداشت آزاد:وقتی داشت کلیپ پخش می شد دو نفر آدم خوب جلو جمعیت ایستاده بودند و جلسه گرفته بودند برای خودشان،هیج کس هم اعتراضی نکرد که آقا داریم فیلم نگاه می کنیم(مثل سینما ها) »
" خب بندگان خدا حوصله نگاه کردن نداشتند،مگه گناهه؟! "
یک کلیپ پخش کردند که معلوم بود...
از ساخت و ساز یک مکان رفت به فرهنگ و دغدغه فرهنگی آقا(خب انصافا ربط داره دیگه)
آن همه جا برای سخنرانی منبر به آن خوبی
خب چرا اینجوری؟ این هم شد سخنرانی؟
" میدونم شعرم خیلی... "
خب مگر من شاعرم؟
اهدا جوایزش معرکه بود؛از بین 119 نفری که شرکت کرده بودند شاید فقط 19 نفرشان حضور داشتند.
" خب حتما همه ی 119 نفر برگزیده بودند دیگه،چرا الکی گیر میدی؟ "
سه کمک هزینه کربلا هم دادند به سه نفر از آن 119 نفر ولی فقط یک نفرشان جزو آن 19 نفر بود.
بنده خدا کمک هزینه کربلا برنده شده خیلی عادی،انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده می آید و می گیرد ومیرود
"یارو سفر به برزیل برنده میشه انقدر مصاحبه و عکس و چیز ازش میگیرند که ... "
انصافا عجب تجدید بیعتی کردیم،ما که خیلی حال کردیم.
والسلام
آدم باش...
آدم باش...
بنده خدایی در جلسه خواستگاری هر دو دخترش به هر دو دامادش گفت:من فقط می خواهم آدم باشی...
داماد بزرگتر بعد از پنج سال زندگی تازه فهمیده"آدم باش"یعنی چه...
بیایید آدم باشیم...
انسان...
آدم...
داشتم یه فیلم از اون قدیمای خودم می دیدم،از اون دوران جوانی،توی فیلم این رو می گفتم مثلا به عنوان یک جک:
«یارو میره پیش جارو میگه کو پارو؟اونم میگه پارو رفته پیش کاهو،یارو میره پیش کاهو میگه کو پارو؟میگه همین الان رفت پیش زالو»
این ماجرا همین طور ادامه دارد تا آقا پاروی ما در خانه ی کادو پیدا می شود.
و این طور بود که ما شدیم این...
از زمین خاکی های ادبیات شروع کردیم.