دربست

دایی و مایلی کهن دعوا کنند...

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۴۵ ب.ظ

چند روزی است تیتر اول بیشتر روزنامه‌ها و خبرگزاری‌های ورزشی ماجرای دعوای مایلی کهن است و علی دایی.

مایلی کهنی که افتخارات زیادی با پرسپولیس و حتی گروه ملی دارد و مدتی هم در کنار دایی باهم در پرسپولیس کارکرده‌اند و به قول خودشان خاطرات خوب و بد زیادی باهم دارند. مایلی کهن چند سالی است بدجور روی اعصاب همه راه می‎رود و هر فصل حداقل یک حاشیه را دارد. این حاشیه‌ها هم فقط به پرسپولیسی‌ها محدود نمی‎شود. اگر اشتباه نکنم آخرین باری که مایلی کهن برای چندمین بار جنجال و حاشیه درست کرد دو سال پیش بود. ماجرا هم ازآنجا شروع شد که آقای مایلی کهن مدیر فنی پرسپولیس شد و بعد از نتایج ضعیف پرسپولیس، حرف‌های خودش را در یک برنامه زنده تلویزیونی که اتفاقاً آقای فتح‌الله زاده هم مهمان آن برنامه بود زد و آخر صحبتش را هم به استقلال و حرف‌های اخیر آقای فتح‌الله زاده اختصاص داد و با ادبیاتی که به‌هیچ‌وجه در شأن یک آدم بزرگ فوتبالی نبود، به تخریب شخصیت‌های بزرگ فوتبال پرداخت.

از این ماجراها که بگذریم می‎رسیم به یک دعوای قدیمی بین علی دایی و محمد مایلی کهن که چند ماه پیش اتفاق افتاد و این ماجرا باعث به زندان رفتن آقای مایلی کهن شد.

ماجرا ازآنجا شروع شد که پارسال در جریان بازی پرسپولیس و صبای قم آقای مایلی کهن بعد از اعتراض آقای دایی به داور چهارم از روی نیمکتش بلند شد و به سمت آقای دایی رفت و ظاهراً حرف‌هایی زد و جواب‌هایی شنید که اصلاً در شان دو مربی بزرگ فوتبال نبود. خدا را شکر که کادر دو تیم که روی نیمکت نشسته بودند سریع متوجه این مشاجره شدند و نگذاشتند کار به‌جاهای باریک‌تر برسد؛ اما صحبت‌های اصلی این دو مربی، در کنفرانس خبری بعد از بازی بود. آقای مایلی کهن و آقای دایی به‌شدت به تخریب شخصیت یک دیگر و گفتن حرف‌هایی پرداختند که هنوز هم معلوم نیست حقیقت است یا شایعه.

این ماجراها باعث شد که آقای دایی دیگر طاقت نیاورد و از آقای مایلی کهن شکایت کند و کار به دادگاه و زندان برسد.

نمی‎خواهم زیاد وارد جزئیات دادگاه و این‌جور مسائل بشوم. فقط در همین حد بگویم که آخرین جمله‌ای که از آقای دایی منتشرشده است این است که فقط به این شرط رضایت می‎دهم که آقای مایلی کهن بیاید و عذرخواهی کند.

این خبرها در این روزها بهانه خوبی است برای ما دانش آموزان که معلم‌های فوتبالی خود را سرگرم کنیم و چنددقیقه‌ای از وقت کلاس را به بحث در مورد این‌گونه مسائل بپردازیم.

یکی از رفقا دیروز حرف جالبی می‎زد که الآن یادم نیست چه می‎گفت. بی‌خیال! مهم این است که این خبرها بهانه‌ای می‎شود برای ما که بنویسیم. یا به قول دوست عزیزم پاورقی سوژه‎ای برای نوشتن.

  • محمد دارینی

بیکاری جوانان...!!!

سه شنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۳، ۱۰:۳۲ ب.ظ

چند سال پیش بود که وبلاگ نویسی را شروع کردم. از همان اول هم تیکه و کنایه خیلی شنیدم. مثلاً یکی می‌گفت شماها یک‌مشت ترسو هستید که جرئت بیان حرفتان را در دنیای بیرون ندارید و به خاطر همین به فضای مجازی و وبلاگ پناه می‌آورید. یا مثلاً مدتی بود بازدیدکننده‌ای داشتم که هر وقت می‌آمد کار اصلی‌اش زدن برجک ما بود و بس. این‌جور آدم‌ها گاهی وقت‌ها بدجور وادارم می‌کردند به فکر.

این اواخر یکی از رفقا می‌گفت: وبلاگ زده‌اید که چی؟ چند نفر باهم هر چرندی که به ذهنتان می‌رسد می‌نویسید و انتشار می‌دهید. اصلاً شما از رسانه چی می‌فهمید؟!

از حرف‌هایش ناراحت نشدم. از رک بودنش خوشم آمد. تابه‌حال کسی این‌طور نقدم نکرده بود.

یا مثلاً یکی دیگر از رفقا هست که هر وقت می‌پرسم چرا وبلاگ نمی‌زنی، با یک پوزخند کاملاً تمسخرآمیز جواب می‌دهد مگر بیکارم؟!

چند روزی بود خیلی به این جمله‌ها فکر می‌کردم. حسابی ذهنم را مشغول کرده بود. فکر کردم... فکر کردم... فکر کردم...

آن‌قدر فکر کردم که آخر به نتیجه‌ای که خودم می‌خواستم رسیدم.

از همان موقع وقتی جلو وبلاگم می‌نشینم و نگاهش می‌کنم دائماً این جمله‌ها در ذهنم تکرار می‌شود.

 

* من امتیازی نسبت به بقیه دارم، آن‌هم وبلاگ است.

* همین چند صفحه که برای بقیه شده پاتوق اوقات بیکاری‌شان برای من تنها بهانه نوشتن است.

* همین چند صفحه تمام زندگی من است.

* صفحه، صفحه وبلاگم برایم خاطره است. خاطره‌هایی که فقط برای خودم جالب است.

* بدون وبلاگ زندگی برایم سخت است و شاید هم نشدنی ...

 

 

پی‌نوشت:

خواندن قسمت‌های ستاره‌دار الزامی است.


  • محمد دارینی

خنده تلخ...

چهارشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۰۶ ق.ظ

خیلی خنده‏‎دار است...

کلاس صدابرداری هیئتی به حد نصاب نرسید...


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: این عکس تو صفحه‎ای بود که اطلاعیه‎ی کلاس ها هم بود.

  • محمد دارینی

بوی ماه مدرسه...

شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۳، ۰۵:۰۸ ب.ظ

بوی ماه مدرسه خر است...

روز اول مهر خر است...

روز دوم هم خر است...

گچ و تخته سیاه خر هستند...

اصلا مدرسه خر است...

 

  • محمد دارینی

اگر دیدی جوانی ...

جمعه, ۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۲۱ ب.ظ

اصلا حال و روز خوشی ندارم. دیگر هیچ‎کس برای درد دل پیدا نمی‎شود.

آن یکی که می‎رود درد دل‎های ما را با وبلاگش می‎گوید و در قالب پست نشر می‎دهد.

آن یکی هم که تا ما را می‎بیند به فکر همه چیز هست جز این دل وامانده‎ی ما ...

  • محمد دارینی

اولین شیطنت سال تحصیلی

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۱ ب.ظ

" آهای معلم‎هایی که از همان جلسه اول شروع به درس دادن می‎کنید، آگاه باشید روز آخری هم می‎رسد."

سال سوم راهنمایی، روز اول مهر، با نوشتن این جمله روی تخته، یک هفته زنگ تفریح حق بیرون آمدن از کلاس را نداشتیم.

  • محمد دارینی

سکوت همیشه علامت رضا نیست...

يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۵:۱۳ ب.ظ


«من از این اوضاع راضی نیستم، اما سکوت می‎کنم.»



  • محمد دارینی

قضاوت...

شنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۳، ۰۳:۲۷ ب.ظ

همیشه از قضاوتهای عجولانه میترسم. گاهی وقتها تصمیم میگیرم در رابطه با یک شخص یا حتی عالم شهرم چند خطی بنویسم اما آنقدر میترسم که دستم به قلم نمیرود.

این تنها ترسی است که هیچ وقت دوست ندارم از بین برود.

 

  • محمد دارینی

مرور خاطرات

شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۵۵ ق.ظ

عکس های خاک بر سری

گاهی مرور خاطرات گذشته شیرین است. مثلاً نگاه کردن آلبوم عکس‌ها یا مرور دفترچه خاطرات. البته اگر بخواهم امروزی‌تر بگویم می‎شود گفت مرور پیامک‌هایی که طی یک ماه بین دو نفر ردوبدل شده است. البته سیستم‌عامل‌های جدید این مرور خاطرات پیامکی را ساده‌تر کرده است.

گاهی وقت‌ها نگاه کردن به پیامک‌های ردوبدل شده بین من و دوستانم آن‌قدر به من انگیزه و شادی می‎دهد که خودم را برای چند لحظه خوشبخت‌ترین فرد عالم می‎بینم ولی وقتی به دوستانم فکر می‏‎کنم که دوست خوبی مثل من دارند، می‎فهمم که خوشبخت‎تر از من هم وجود دارد.

  • محمد دارینی

الگوی جامعه

سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۰۸ ب.ظ

حدود ساعت هشت و نیم بود. سوار اتوبوس شدم تا به خانه بروم. اتوبوس حرکت کرد. یک ایستگاه بعد یک پیرمرد با کمر خم و دست‌‎های لرزان سوار شد. یک جوان همان جلو نشسته بود. آشنا بود. عمران می‎خواند. تازه ارشد گرفته بود. از جایش برخاست و جایش را به پیرمرد داد. چند ایستگاه بعد یک مرد تقریبا چهل ساله که در ردیف آخر اتوبوس نشسته بود، از جایش برخاست و بلند صدا زد: فردین جون بیا بشین جای من. من می‎خوام پیاده بشم.

جوان که بهت زده بود سرش را پایین انداخت و از اتوبوس پیاده شد.

  • محمد دارینی