دربست

۵۲ مطلب با موضوع «بی شوخی» ثبت شده است

آدم باش...

سه شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۶:۲۱ ب.ظ

آدم باش...

آدم باش...

بنده خدایی در جلسه خواستگاری هر دو دخترش به هر دو دامادش گفت:من فقط می خواهم آدم باشی...

داماد بزرگتر بعد از پنج سال زندگی تازه فهمیده"آدم باش"یعنی چه...

بیایید آدم باشیم...

انسان...

آدم...


  • محمد دارینی

و باز هم....

پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۰۵ ق.ظ

چرا مردم ما انتقاد پذیر نیستند؟

امشب تو هیئت یه نشریه پخش شد که حاصل زحمت دو تا از بچه فعال های هیئت بود

یکی از مطالب وبلاگ من هم توفیق پیدا کرد تا در این نشریه چاپ بشه

من هم نزدیک مداح محترم هیئت که خیلی هم دوسش دارم نشسته بودم داشتم چای می خوردم

ایشون وقتی مطلب من رو خوند رو به سر دبیر(مثلا سر دبیر) نشریه کرد و ...

از چهره اش مشخص بود که خیلی ناراحت شده

گفت:آقا لطفا به هیئت ما کار نداشته باشید

اون بنده خدا هم که شوکه شده بود اشاره به من کرد

یه نگاه عاقل اندر به ما کرد و بعدش هم یه لبخند تلخ زد و آخرش هم بدون خداحافظی گذاشت رفت(البته بنده خدا حواسش نبود که خداحافظی نکرد)

این جریان که پیش اومد من به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت مطلبی که برای وبلاگ نوشته میشه برای نشریه خوب نیست

والسلام

 

  • محمد دارینی

کار فرهنگی

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۵۷ ب.ظ

یه چند تا آدم خوب و با تجربه میخوان یه کاری بکنن

نه آقا نمیخوام جوک بگم...این درد دل تقریبا یک ساله منه

چند تا جوون میخوان یه کار به قول خودشون فرهنگی بکنن اما متاسفانه به تنها چیزی که فکر میکنن محتوای کاره

یکی نیست بهشون بگه آقــــــــــــــا...

یا کار رو شروع نکنید یا هم اگه شروع میکنید خوب شروع کنید

یه کاری اگه میخواد به شوخی و الکی گرفته بشه همون بهتر که شروع نشه

نمیخوام بگم من همه چی بلدم و در کارهایی که به من ربطی نداره دخالت کنم

میخوام بگم وقتی مسئول یه کاری برای اون کار وقت نمیذاره و خیلی وقت ها خیلی چیز ها رو به مسئولیتش ترجیح میده باید قبول کنیم که این کار به جایی نمیرسه (ضمنا این جمله من خطاب یا طعنه به هیچ کسی نیست)

چند سال پیش ما با چند تا بچه هیئتی خواستیم یه هیئت هفتگی راه بندازیم که خوشبختانه هم موفق شدیم ولی فقط دو جلسه از این هیئت برگزار شد...چرا؟؟؟؟

چون ما اولا مسئول هیئتی که واقعا هیئت براش دغدغه باشه نداشتیم

چون مسئول هیئت ما فقط یه حرف یاد داشت همیشه می گفت:برای هیئت تبلیغات کنیم تا هیئت شلوغ بشه

چون فکر میکردیم هیئت هر چی شلوغ تر باشه تاثیر بیش تری داره

چون هیچ وقت فکر نمیکردیم که باید یه کاری بکنیم تا خود مخاطب جذب بشه نه اینکه به زور تبلیغات و جنگولک بازی یه جوون رو یه ساعت بنشونیم که بعد هم که بره انگار نه انگار هیئت بوده

نمیدونم شاید خیلی دارم جو میدم

یا شاید هم خیلی ها با خوندن این مطلب بهشون بر بخوره و ناراحت بشن و ....

نه اینکه برام ارزشی نداشته باشه نارحتی دیگران ولی هر آدمی ممکنه از حرفای دیگران برداشت غلط بکنه

این هم دست من نیست

 

 

 

  • محمد دارینی

این چه غمیست...

شنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۳، ۰۶:۰۹ ب.ظ

حتی آسمان هم طاقت نیاورد...


باران



  • محمد دارینی

لبخند یار

چهارشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۱۶ ق.ظ

وقتی ماجرا را تعریف می‌کرد آن چنان لبخندی بر لبانش بود که انگار نه انگار ...

لبخند این یار چه می کند؟؟ این عین جمله خودش است : «به عشق لبخند حضرت آقا جلو رفتم»

ای کاش...

ای کاش قدر علی های زمانمان را می دانستیم

ای کاش کمی بیشتر هوایشان را داشتیم

ای کاش وظیفمان یادمان نرود

همان چیزی که علی خوب انجامش داد

  • محمد دارینی

هیئتی ها

شنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۰۹ ب.ظ

شب بود داشتم از هیئت بر می‌گشتم وقتی رسیدم خونه مهمان داشتیم یکی از دوستان پدرم که با من خیلی صمیمی بود

همینکه رسیدم از جا بلند شد و روبوسی چربی با هم کردیم

جویای حال و احوال شد بعد هم پرسید تا این وقت شب کجا بودی محمد آقا؟

رفتارش را حدس می زدم گفتم هیئت

با حالت تعجب گفت هیئت(!!!)؟؟ این وقت سال؟؟

الان که نه محرم است نه فاطمیه ؟؟

ماجرای هیئت هفتگی مان را برایش گفتم که کاش نمی گفتم

ییهو داغ کرد و صدایش را بلند کرد و شروع کرد به حرف های همیشگی

جوونای ما رو دارن به چه راهی میکشن

زندگی که همش گریه نیست

همین کارا رو میکنید که جامعه ایران انقدر غم زده و فقیره دیگه

و خیلی دیگه از این حرفا که بار اولش هم نبود می گفت

خلاصه اینها را گفت و چایش را خورد و چند تا نصیحت به ما کرد و رفت

آن شب تا صبح خوابم نبرد

به این فکر می کردم که چرا افکار آدمها انقدر  با هم فرق دارد

دوست داشتم کاری کنم تا طرز دید او نسبت به هیئت و بچه هیئتی ها تغییر کند

تا حدود ساعت 3 چشم بر هم نگذاشتم

هیئت که نمیاد

بله باید کاری کنم تا خارج از هیئت با فضای هیئت آشنا بشه

نظرم رو با مسئول هیئت در میان گذاشتم

تا شاید موافقت بشه و ما هم بتونیم یه کم ثواب کنیم

 

 

 

  • محمد دارینی

فاطمیه و عید و ...

دوشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۳۴ ب.ظ

انگار نه انگار فاطمیه است

صبح شهادت حضرت نشستم داخل تاکسی صدای آهنگ انقدر زیاد است که انگار عید است

از جلو آرایشگاه که رد می شدم نه صدای آهنگ اینوری یا اونوری بلکه صدای آهنگ کدوم وری گوش هایم را از جا کند

البته شاید...

شاید تقصیر عید هم باشد شاید تقصیر عید است که در فاطمیه افتاده است

میدونم ربطی نداره ولی....

داشتم در خیابان راه می رفتم پیر مردی جلوم را گرفت گفتم خدایا لابد میخواهد نصیحتی بکند

لب گشود و گفت:برو پسرم برو ریش هایت را بزن که نزدیک عید است

  • محمد دارینی

شهر مورچه ها...

پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۱۶ ق.ظ

میخواستند برای یک جلسه ی فوریتی تمام مورچه ها را  جمع کنند

اول جلسه ای گرفتند که چگونه هزاران مورچه را یک جا جمع کنیم

هر کسی نظری می داد:

یکی از مورچه ها گفت فراخوان بزنیم،موری دیگر برخاست و جواب داد نه امروز عصر ارتباطات است باید به همه ایمیل بزنیم و مکان و ساعت جلسه را به آن ها خبر بدهیم

هر مورچه ای نظری میداد...

وقتی نوبت به مورچه جوان رسید رئیس جلسه که مردی با تجربه و بزرگ تر بود توی جرف مورچه ی جوان پرید و حرفش را قطع کرد و نگذاشت نظر بدهد

مورچه جوان بدون هیچ حرفی سر جایش نشست و خودکارش را برداشت و نظرش را مکتوب کرد و کاغذ را گذاشت جلو کسی که نوبتش بود تا نظرش را بگوید

مورچه کاغذ را برداشت و هر چه نوشته بود خواند

نظرش این بود:

" با گذاشتن یک تکه شیرینی خامه ای در محل اجرای جلسه تمام مورچه ها را جمع کنیم "

تمام مورچه های جلسه حیرت زده شده بودند و بعد از چند لحظه همه با کف و سوت از نظر او استقبال کردند

مورچه که هنوز در حیرت بود به طرف مورچه ی جوان رفت و او را در بغل گرفت و میخواست اعلام کند که این نظر از آن مورچه جوان است ولی مورچه جوان نگذاشت

صبح روز بعد مورچه ها آمدند تا تدارکات جلسه را بچینند

کار خاصی نداشت صندلی ها که آماده بود فقط مانده بود شیرینی...

یک تکه شیرینی نمیدانم از کجا پیدا کردند و آوردند گذاشتند وسط میز

به همه بیسیم هایی جهت هماهنگی داده شد و هر مورچه ای در جایی کمین کرد و منتظر مورچه های دیگر شدند

و شاید این داستان ادامه یابد....



 

  • محمد دارینی

عروسی...

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۲، ۰۱:۲۵ ب.ظ


میخواستم برایش عروسی بگیرم،آخر تنها پسرم بود،بهترین تالار شهر را رزرو کردم

دوست داشتم عروسیش بهترین باشد تمام ارزویم این بود که خوشبخت شود

تاریخ را هم خودش تعیین کرد "هفدهم ربیع الاول "

وقتی داشت آدرس میداد اول خیال کردم یکی از میهمانان است ولی بعد شک کردم

رفته بود بهترین گروه رقص و نوازندگی شهر را دعوت کرده بود پولش را هم خودش داد

چیزی نگفتم

ولی نتوانستم تحمل کنم خیلی آرام گفتم

"از پیامبر خجالت نمیکشی؟"

  • محمد دارینی

یادش بخیر...

دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۲، ۰۶:۳۴ ب.ظ

یادش بخیر با خود می گفتم این محرم بیاید دیگر بچه خوبی می شوم

محرم که آمد تازه فهمیدم چقدر بدم 

  • محمد دارینی